داستان نویس نوجوان ۷ ساله شد!🎉 ۶۵٪ تخفیف ثبت نام در دوره جامع آموزش داستان نویسی آغاز شد. این فرصت را از دست ندهید.

دانه ای که کاغذ شد

نویسنده: دریا محمدی

در حالی که فقط یک دانه گیلا س  بودم ،دوستم از من جدا شد. منظورم از دوست ؛ دانه گیلاسی است له چند هفته بود که با هم دم در پنجره ی اتاق دختری به نام جنی در آب شنا می کردیم تاریشه در بیاوریم ، اما من چون پوستم سخت تر بود هنوز  رشیه در نیاورده بودم؛ ولی دوستم به زودی رشیه در آورد و کم کم و روز به روز رشیه ی بزرگتری را به خود می دید .کشاورزی که ما را در آب انداخته بود، در اتاق دخترش جنی را باز کرد تا ببیند که آیا دانه هایی که در آب گذاشته است ریشه در آورده اند تا آنان را بکارد یا نه؟ دستهای گلی و خاکی اش را کمی به شلوارش مالید تا تمیز شوند، سپس به من دوستم در آب نزدیک تر شد و گفت :به یه ! عجب دانه ی قشنگی .بیا بریم که قرار است در خاک زیبا بزرگتر شوی ! از همان لحظه که کشاورز آن حرف را ز د دل من و دوستم به هم لرزید چون قرار بود برای یک از عمر از هم جدا شویم. کشاورز دستانش را در قوطی که ما در آن بودیم فرو کرد و دوستم را از من جدا کرد .وای! نمیدانستم دیگر چه کاری  انجام بدهم! فکر می کردم دو سه روز دیگر ما را از هم جدا می کند، ولی من را به حال خودم تنها گذاشت و خیلی برایم ناخوشایند بود، چون دیگر دوستی نداشتم که از اول صبح تا آخر شب با هم راز و نیاز کنیم ولی با هم بخندیم. هر چه قدر آب میخوردم و رو به خورشید می ایستادم باز هم ریشه در نمی آوردم. چهار سال گذشت و من با بخت بدم به زندگی ادامه میدادم. تا که وارد پنج سال شدم کم کم رشید در آوردم و ریشه ام روز به روز بزرگتر و بزرگتر می شد؛ اما هر چه قدر که صبر کردم کسی در اتاق را باز کرد تا من را نیز به بیرون از این شیشه و آب آلوده ببرد. فردای آن روز به پنجره نگریستم و دیدم که دختر کشاورز از آن طرف خیابان فریاد می زند :ما در ماد ر ؛ پدرم نفس نمی کشد . همسر و دختر کشاورز با هم با عجله به سوی مزرعه دویدند. تا عصر آن روز خبری نبود، فکر کنم ساعت چهار ونیم بود که همه ی فامیلهای کشاورز با گریه به خانه برگشتند و همگی فریاد می زدند :که چرا مردی؟ فکر کنم کشاورز بیچاره مرده بود . تقریبا سیزده سال بعد که گذشت دیگر کم کم با نور خورشید آب قوطی من تبخیر شد و من و رشیه ی بدبختم داشتیم کم کم به پایان زندگی خود نزدیک تر می شدیم. یک دفعه جنی ( دختر کشاورز )در اتاقش را باز کرد و یک نامه را روی قوطی من گذاشت و فوراً رفت.  با ترس به نامه نگاه کردم. روی نامه نوشته بود از طرف بهترین دوستت دانه گیلاس به تو که  بهترین دوست منی .با خواندن مقدمه ی این نامه دلم پر از خاطرات پانزده سال پیش شد و از چشمانم قطره قطره اشک چکید. به شروع خواندن ادامدی نامه مشغول شدم :دوست عزیزم من پس از آنکه کشاورز به بیرون از آب منتقلم  کرد مرا به مزرعه ی خودش بود در آنجا قبری برایم کند  و همین طوری داخل قبر تاریک برتم کرده و سرم را با چندبیل خاک پوشاند . سپس به من کودو آب اضافه کرد، پس از یک سال در آن قبر تاریک بالاخره دوباره چشمم را به جهان گشودم ، تازه فهمیدم که من نمرده بودم  و کشا و زر مرا دفن نکرده بود بلکه او مرا کاشته  بود تا به درخت تبدیل شوم . پس از دو سال دیگر واقعاً داشتم بزرگ و بزرگ تر می شدم و در آنجا دوستان خوبی پیدا کردم البته نه به  خوبی تو بهترین دوستم نگران نباش. هر روز دلم برای روزهای با هم بودنمان تنگ می شد و پیش دوستانم در مورد خوبی های تو صحبت میکردم. پس از دوازده  سال واقعاً بزرگ و تنومند شده بودم، ولی متاسفانه دوستانم را ترک کردم. می دانی چرا؟ چون روزی صدایی دلخراش از آن طرف مزر عه می آمد شش هفت  نفر به نزدیک من آمدند، از همان صدا، دلم به لرزیدن افتاد؛ احساس خطر می کردم که کشاورز آمد و گفت: عجب !تو چقدر بزرگ شده ای! را برای خودت یک درخت گیلاس تنومدی شده ای.
چون بچه های ایران در مصرف کاغذ بسیار اسراف می کنند تو هم باید مانند میلیون ها درخت دیگر قطع، و به کاغذهایی زیبا و رنگ رنگ تبدیل شوی. پس از آن حرفهای کشاورز ترسم بیشتر و بیشتر می شد. افراده اره برقی را روشن کردند و شروع به بریدن تنه ی محکمم کردند و حتی رحمی به شاخه های بیچاره ام هم نکردند و مرا بر ماشینی بزرگ  سوار کردند که فکر کنم اسم آن ماشین کامیون بود. لحظه خدا حافظی از مزرعه و دوستانم واقعاً حق گریه  کردن را داشت ! معلوم بود راه دور و درازی را پشت سر دارم. به مقصد که رسیدیم در دل خودم گفتم : «بسم الله ! اینجا دیگر کجاست ؟ بعد از مدتی فهمیدم جایی که من در آنجا بودم کا رخانه ی کاغذ سازی بود. در آنجا ابتدا مرا شستند و پوستم را با استفاده از تیغه هایی خورد خوردم کردند مانند چیپس ، و در همین موقع بود که کشاورز بیچاره دستش به یک غلطک آهنی بزرگ برخورد و از درد دستش سکته کرد و مرد.
سپس من را با آب مخلوط کردند و من به خمیری سفید تبدیل شدم خلاصه پس از کلی فوت و فن و اضافه کردن ماده های شیمیایی به من بالاخره به خمیر کاغذ تبدیل شدم، کاملا خشک شدم و به هزاران جلد دفتر و کاغذ تبدیل شده ام و هم اکنون نیز من زیر دست بچه های ایران زمینم . راستی داستان زندگی تو چگونه  بود؟!

 

* این داستان بدون هیچ ویرایش و تغییری و کاملا مطابق متن ارسال شده توسط نویسنده می باشد.

نویسنده: دریا محمدی
تصویر وضعیت حق نشر:

وضعیت حق نشر:

حق نشر این نوشته برای داستان نویس نوجوان و نویسنده آن محفوظ است.

1 نظر

  1. Avatar
    آوا عالی پور می گوید:
    26 اسفند 1402

    😥♥️

    پاسخ

ارسال دیدگاه

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *