داستان نویس نوجوان ۷ ساله شد!🎉 ۶۵٪ تخفیف ثبت نام در دوره جامع آموزش داستان نویسی آغاز شد. این فرصت را از دست ندهید.

کودک فال فروش

نویسنده: مژگان کشانی

‏کودک فال فروش که تمام فال هایش را به فروش رسانده بود ولی اون چندر قازی که بدست اورده بود نمیتوانست شبش را هم صبح کند ولی نیمه های شب سپری شده بود و خودش بودو صدای قارو قور شکم خودش و گروسنگیه خواهر کوچیکش و چشمان چشم به راه مادرش نشستو کمی فکر کرد بعد چشمش خورد به کوله پشتی اش همونی که صندق چه ی روزانه اش بود ژیپ کیفش را گشود تا شاید بتواند از وسایل درونش کمک بگیرد و لحظاتی بعد با دیدن مداد رنگیه شیش تایی و دفتری چشمانش برق زد فکر میکنم درسر باخود فکر میکرد میتواند با به فروش رسوندن نقاشی هایش پولی دریافت کند بعله حدسم درست بود یکی یکی کاغذ های مملوح شده با نقاشی را از ذفتر کند و بی صبرانه منتظر نور قرمز چراغ خطر خیابان ماند در میان همین لحظات وقتی ماگ هایی که از یه بچه مدرسه کنار چراغ خطر ها با پیام منم حق دارم بدون ترس از خیابون رد شوم را دید چشمانش رنگ اشک را به خود گرفت و بعد از لحظاتی از اشک هایش فقط یه رد سیاهی مونده بود ولی وقت نداشت بیشتر از این با خود خلوت کند چون ترافیک چراغ خطرو از دست میداد پس سری خودشو جعمو جور کردو وقتی چراغ قرمز شد رفت لابه لای ماشینا تا نقاشیه صفحه اول دفترشو که کنده بود به فروش برسوند یکی یکی میرفت دمه پنجره ماشینای مدل بالا تا شاید زودتر ازش بخرن و میگفت خانم یا اقا میشه نقاشی منو واسه بچه ت بخری ببین چقدر خوشگله همه دست رد به خواستش میزدن
پسر که دیگه ناامید شده بود برای اخرین بار رفت سراغ ماشینی که بعید میدونم حتی اسمشم بلد بود و به دختر جوون گفت میشه نقاشی منو بخری دختر با خوش رویی گفت بله مرد کوچک چرا نمیشه اتفاقا خودمم دوسش دارم ولی میشه قبلش بشینی تو ناشین تا هم بریم باهم یه چیزی بخوریم که من تنها نباشم هم برام توضیح بدی ببینم اصلا این نقاشی که من میخام بخرم چی هست پسرم با برقی که به چشکاش چنگ میزد وارد ملشین شد نقاشی رو طرف دخترک گرفت و گفت خاله این یه منظره س دخترک بعد از کمی دقت و نشاندن اخم های متفکری میان ابروهاش گفت اها یعنی این خورشیده؟ پس چرا این رنگیه؟
پسرک گفت خاله تلفیق رنگ نارنجی قهوه ای و کمی هم زرده
دختره گفت جالبه کلا برعکس نقاشیشای دیگس که خورشیدشون کلا زردن این فقط کمی زرد داره
پسرک گفت میدونی چرا چون شما خورشیدو فقط، اژ دور میبینین که قشنگه ولی من خورشیدو به کمک احساساتم رنگ کردم چون بنظزم ادم اگه شاد باشه تصویر پیش روشم شاد میبینه اگه ناراحت باشه شادیای تصویرم تاره میشن لابه لای اشکاش، و من از سه رنگه قهوه ای نارنجی زرد استفاده کردم چون موقعی که باید به اینو اون واسه پول شامو ناهارم التماس کنم دنیام سیاه نه ولی قهوه ایه اون موقعه های که مامانو خواهر چشم انتظارمن و نتونستم به حد کافی پول به خونه ببرم ندارم دنیام نارنجی چون حد اقل تا این لحظه زنده بودم که بتونم فال بفروشم و کمک مامانم کنم ولی موقعی که خدا برام یه فرشته ای از جنس انسانی مثل شما میفرسته و باعث میشه با لبخند برم خوبه و لبخندی رو لبای خانوادم بشونم دنیا برام زرده و پر انرژی دختره با بغض بهش گفت مرد کوچک هرکی یه طوری تو زندگیش غم داره همه وقتی زندگیه بقیه رو از دور میبینن فکر میکنن شادو قشنگه ولی وقتی با بیان توش، با بقض میرن بیرون

 

* این داستان بدون هیچ ویرایش و تغییری و کاملا مطابق متن ارسال شده توسط نویسنده می باشد.

نویسنده: مژگان کشانی
تصویر وضعیت حق نشر:

وضعیت حق نشر:

حق نشر این نوشته برای داستان نویس نوجوان و نویسنده آن محفوظ است.

ارسال دیدگاه

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *