داستان نویس نوجوان ۷ ساله شد!🎉 ۶۵٪ تخفیف ثبت نام در دوره جامع آموزش داستان نویسی آغاز شد. این فرصت را از دست ندهید.

آلنوش

نویسنده: نازنین اکبری

مثل همیشه روی سکوی پنجره نشسته بودم و رهگذرها رو می دیدم که رد می شدند . نسیم صورتم را نوازش می‌داد انگار که می‌خواست از حضورش لذت ببرم!! نمی‌دانست لذت می‌برم؟!! لباسم رو دوست دارم، آخه مادربزرگم روزها زحمت کشیده بود تا آماده‌اش کند؛ اما سوزی به لباسم حسادت کرد و پاینش رو سوزوند. قلبم شکست؛ولی مامان گفت عیبی نداره!! آه یادم اومد مامان بهم گفته بود صبح وقتی بیدار شدم یه سری به مادام بزنم. مادام زن عجیبیه؛ اما دوستش دارم. عاشق نصیحت کردنه ولی من فقط چند دقیقه اولش رو گوش می‌کنم! بعد ترک‌های سقف رو می‌شمرم یا گربه ملوسش که عجیب نگاه می‌کنه رو می پام! فکر و خیال بسه باید برم دنبال مادام قبل از این‌که مامان از پایین پله‌ها شروع کنه به صدا کردن. به محضه پایین اومدن از پله‌ها، حس پرواز بهم دست میده و حس کج شدن و به سمت پایین اومدن باحاله! انگار با باد پرواز میکنی و همراهش میشی! گفتم باد از وقتی که بادبادکم توی باد رفت بادبادک جدیدی نداشتم! مثل یه جور تنبیه بود که بیشتر مراقب وسیله‌هام باشم! پاپی مثل همیشه جلوی در ورودی خوابیده! دست می‌کشم توی موهاش خیلی نرمه غلتی می‌خوره انگار می‌خواد که دستم رو از توی موهاش در بیارم! فکر کنم مادام رو زیاد منتظر گذاشتم. در رو باز کردم نور آفتاب به چشم‌هام خورد. توی چند دقیقه هوا از لذت بخش تبدیل به آفتابی شده بود و خبری هم از نسیم دیگه نبود! کلاه مامان رو برداشتم سرم کردم قدم زنان به سمت خونه مادام رفتم. فاصله مادام با ما فقط چند دقیقه بود. آفتاب هم هر لحظه تیزتر میشد. انگار می‌خواست لذت صبح ام رو کلاً نابود کنه! کمی به قدم‌هام سرعت دادم. بلاخره به خونۀ مادام رسیدم! خوشحالم که توی راه خانم‌های فضول رو ندیدم چون اصلاً حوصلۀ جواب دادن به سوال هاشون رو نداشتم. رسیدم به خونۀ بزرگ مادام. فکر کنم مادام هم مثل من از طبیعت لذت می بره و گرنه خونه به این بزرگی برای یک آدم زیادی بزرگه! مادام روی صندلی نشسته بود و مثل همیشه عینکش رو زده بود! داشت کتاب می‌خوند. خب دیگه فکر کردن بسه بهتره برم پیش مادام ….
– سلامممممم!
فکر کنم سلامم اینقدر بلند بود که مادام رو از جای خودش پروند؛ اما اون مثل همیشه با لبخند از سرجاش بلند شد و به پیشوازم اومد. سخت من رو در آغوش گرفت! بوی خوبی می‌داد. بوی وانیل یه بوی ملایم. از بغلش که بیرون اومدم دستم رو محکم فشرد و من رو به سمت آشپزخونه کشوند. مادام تنها بود و من درکش می کردم. باهاش هم قدم شدم وارد آشپزخونه شدیم.
– خدای من مادام باز که کیک مورد علاقم رو درست کردی!
– البته مگه میشه بیایی اینجا و بدون خوردن کیک بری! این کیک مخصوص تو و من هست و همیشه برات درست می کنم.
لبخندی بهش زدم. دقت که می‌کنم می‌بینم که طی این چند روز که ندیدمش چروک‌های بیشتری زیرچشمش به وجود آمده! با هم روی کاناپه نشستیم. مادام بهم چند لحظه‌ای نگاه کرد، انگار داشت با خودش فکر می‌کرد که صحبت کنه یا نه. حس کردم نیاز به کمک داره!
– مادام مشکلی پیش اومده؟!!
– من واقعیتش نمی دونم چطور بگم … اما به کمکت احتیاج دارم .
با خودم فکر کردم که چی شده. مادام بعد از کمی من من کردن شروع کرد و چیزهایی گفت که باورش واقعاً
سخت بود و برام سوال شد که من باید چکار کنم!!!!

 

نویسنده: نازنین اکبری
تصویر وضعیت حق نشر:

وضعیت حق نشر:

حق نشر این نوشته برای داستان نویس نوجوان و نویسنده آن محفوظ است.

ارسال دیدگاه

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *