داستان نویس نوجوان ۷ ساله شد!🎉 ۶۵٪ تخفیف ثبت نام در دوره جامع آموزش داستان نویسی آغاز شد. این فرصت را از دست ندهید.

سلام ای بهار دیر کرده ای

نویسنده: امیر علی رحیمی

اخر ین روز های فصل زمستان بود حیوانات جنگل آذوقه خود را تمام کرده بودند وبه امید بهار بودند تا با آمدنش برف ها آب بشود وچمنزارها پدیدار . حیوانات برای رسیدگی به این مشکل یه جلسه تشکیل داده بودند طاووس وخرگوش و بقیه حیوانات باهم صحبت می کردند.
می گفتند :بهار دیر کرد پس کی می یاید .
خرگوش گفت: نمی دانم،بیاید برویم با آقای ملخ صحبت کنیم شاید چاره ای پیدا کنیم .

همه به خانه ملخ رفتند .
ملخ گفت :فقط یک چاره داریم این که برای بهار نامه بنویسیم
گنجش گفت:ماکه بلد نیستیم نامه بنویسیم .
حیوانات گفتند: بله ما بلد نیستیم
ملخ گفت من بلدم میروم دستگاه تایپم رو بیاورم هر کس جمله ای بگوید تا من بنویسم .
هر یک از حیوانات چیزی گفتند .بعد از نوشتن
ملخ گفت: بیاید نامه را بخوانم تا مشکلش را بگویید
ملخ شرو به خواندن کرد.نامه را این طور شروع کرد
به نام خدا
سلام ای بهار دیر کردای همه ی آذوقه ما تمام شده فرزندان ما گرسنه اند ودیگرغذایی نداریم ، بهار چاره ای بکن خواهش می کنیم ،خواهش می کنیم ،زود بیا تا سردی را ببری.
خدا حافظ
ناگهان گنجشک گفت:یک لحظه صبر کنید،حالا کی آنرا به بهار می دهد .چون خانه بهار خیلی از اینجا دور است واین کار خیلی سخت است.
بعد لحظه ای سکوت که همه به فکر رفته بودند
کبوتر گفت: من
همه با خوشحالی به او آفرین گفتند.کبوتر نامه را از ملخ گرفت وبه راه افتاد وبا زحمت فراوان بعد از گذشتن از جنگل ، دشت و دریا به کوهی رسید که پش آن خانه بهار بود او بسختی از کوه رد شد وبه خانه بهار رسید. نامه را به او داد و از حال رفت .بهار اورا به خانه برد تا حالش خوب شود .وقتی کبوتر خوب شد بهار نامه راکه داخل آن مقداری تخم گل ریخته بود به او داد تا با خود نرد دوستانش ببرد.کبوتر از بهار خدا حافظی کرد ومسیری را که آمده بود بر گشت.در راه خیلی گرسنه اش شد نامه را نگاه کرد داخل پاکت دانه هارا دید وهمه را خورد.
کبوتر گفت :اینها حتما برای من است.
کبوتر به خانه ملخ رسید نامه را به او داد وبه خانه خود پیش خانواده اش بر گشت . همه حیوانات یک جا جمع شدند ملخ نامه را برای آنها خواند.
به نام خدا
سلام من بهارم زود میایم اما باید صبر داشته باشید من خیلی دلم می خواهد زود بیایم ولی مادر بزرگم نه نه سرما از سرمای زیاد مریض وتا وقتی او حالش خوب نشو نره خونشون، من نمی تونم تنهاش بزارمش .شما باید صبر کنی تا من برگردن.ولی شما می توانید دانه هایی رو که براتون فرستادم را بکارید هر وقت گل داد من میایم
خدا حافظ
بعد از خواندن نامه پاکت را نگاه کردند و تکاندند . ولی دانه ای آن تو نبود .
همه گفتند :دانه ها پس کو
خرگوش گفت :کبوتر، از کبوتر بپرسیم او حتما می داند.
همه به خانه کبوتر رفتند در زدند کبوتر در را باز کرد.
کبوتر :چی شده چه کار دارید .
طاووس گفت :دانه های توی پاکت کو .
کبوتر :خوردم
ملخ :ما به آن دانه ها احتیاج داشتیم تا بدانیم بهار کی می آیدتو باید بروی و دوباره از بهار برایمان دانه بگیری.
کبوتر پیش بهار بر گشت و تمام ما جرا را بهار گفت ولی بهاربه او گفت.
من دیگر به تو دانه نمی دهم ،برو کس دیگری را بیاور
کبوتر هنگام بر گشتن پرستورا دید از او خواست که از بهار بخواهد که دانه ها را به او بدهد.پرستو پیش بهار رفت .بهار مقداری دانه به پرستو داد
گفت :این آخرین دانه هایست که ماندهاست مواظب باش
پرستو گفت:باشه
پرستودانه ها را به ملخ رساند واو دانه ها را بین حیوانات پخش کرد آنها دانه ها را کاشتند چند روز گذشت دانه ها رشد کردند. با بیرون آمدن گلها از زمین بهار آمده بود

 

* این داستان بدون هیچ ویرایش و تغییری و کاملا مطابق متن ارسال شده توسط نویسنده می باشد.

نویسنده: امیر علی رحیمی
تصویر وضعیت حق نشر:

وضعیت حق نشر:

حق نشر این نوشته برای داستان نویس نوجوان و نویسنده آن محفوظ است.

ارسال دیدگاه

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *