داستان نویس نوجوان ۷ ساله شد!🎉 ۶۵٪ تخفیف ثبت نام در دوره جامع آموزش داستان نویسی آغاز شد. این فرصت را از دست ندهید.

من راننده ام

نویسنده: سینا گچلو

الهی به امید تو ! یه روز کاری دیگه شروع شد، برم ببینم امروز چقدر درآمد دارم.
ساعت ۱۰:۰۰ صبح هست ! برای شروع کار خوبه
حداقل تا ساعت ۲۳:۰۰ یا ۰۰:۰۰ بامداد کار میکنم
خب اوکیه اولین مسافر همین نزدیکی هاست
جناب آقای کیهانی. مسیرش هم زیاد دور نیست
اوکی، رسیدم به مبدأ فکر کنم که ایشون آقای کیهانی باشند.
من: سلام، آقای کیهانی؟
کیهانی: سلام، بله خودم هستم. تاکسی اینترنتی؟
من : بله، لطفا سوار شوید تا حرکت کنیم.
اولین مسافرم یه مَرده ، ماشالله چقدر هم گنده است.
کیهانی: ببخشید جناب!
من : جانم بفرمایید؟
کیهانی: چقدر کرایه پرداخت کنم؟
من: قابل نداره ، بیست هزار تومن
(( بعد از گذشت چند دقیقه ))
من : به مقصد رسیدیم
کیهانی: خیلی ممنون، بفرمایید اینم کرایه.
خب خب، اینم از اولین مسافر تو اوین روز کاری
ایول پسر خیلی خوب بودی ، هه هه هه .
حالا باید برم سراغ مسافر های بعدی!
عام،،، یه مسافر، آقای لشکری.
صبر میکنم تا بیاد …… خب این اطراف که مردی نیست ! اما اینجا توی گوشیم زده که آقای لشکری در خواست تاکسی کرد .
براش پیام فرستادم که من به مقصد رسیدم.
عه مثل اینکه جواب داد!
لشکری: الان میام
اوکی الان میاد دیگه یکم وایسم ‌.
اونجا رو یه خانوم داره میاد سمتم .
زن: تاکسی اینترنتی؟
من : عا…. سلام بله تاکسی هستم
((زن سوار بر ماشین شد))
من : ببخشید خانوم شما؟؟؟
زن: لشکری هستم لطفا سریع از اینجا بروووو .
من: باشه ، باشه الان میرم.
چرا انقدر ترسیده ؟ بعدشم مسافر مَرد بود
چرا زن تو ماشین نشست؟
بیخیال مَرد فضولی نکن سرت تو کار خودت باشه
زن: کی به مقصد میرسیم؟
من: هنوز مونده …. چطور مگه خانوم؟
زن: به تو مربوط نیست . مرتیکه!
عه چرا اینجوری کرد؟ ولش چیزی نگم بهتره.
زن: ای بابا پس کی میرسیم؟؟
من: الاناس که برسیم صبور باشید .
من : خب خانوم رسیدیم .
زن : عه خدافظ
کجا خانوم؟ کجاااااا؟ پول من چی میشه پس؟
عجبا…. عجب آدمایی پیدا میشن.
پوووف ……. ساعت نزدیکای ظُهره برم
یه ناهاری بخورم زیاد هم پول ندارم
میرم یه جای ساده یچیز ساده میخورم .
آها میرم املتی عمو حسن !
من: سلام عمو
عمو حسن: سلام
من : عمو جان یه املت برای ما میزنی.
عمو حسن: باشه عزیزم
بشینم یکم استراحت کنم و املت که خوردم برم
دوباره سر کار و مسافر کشی رو شروع کنم .
عمو حسن: بفرما اینم املت شما
ممنون عمو حسن بی زحمت تلویزیون رو هم روشن میکنی.
عمو حسن : باشه پسر الان روشن میکنم .
متشکر عمو زحمت کشیدی
عه راستی تلویزیون داره اخبار میده بذار بینم چیا میگه؟
[ اخبار: ببیندگان عزیز توجه کنید! هشدار زنی مصلح با این نشانی و مشخصات در خیابان ها و شهر در حال تردد است. او به کسی رحمی نمی کند و تا به امروز شش نفر را به قتل رسانده است
در صورت مشاهده این زن آن مکان را ترک کنید!
یا خدا !! یا خود خدا این دیگه کیه ؟؟ نکنه که …
این همون خانومه باشه !!! که همین امروز سوار کردم. وای نه ! پس اون خانومه بخاطره این بود
که مشکوک میزد و مضطرب بود.
عمو حسن: سوسیس، سوسیسه، همش گیوشته
عمو حسن جان ممنون بابت غذا اینم پولش .
خداحافظ!
پس من امروز یه قاتل سوار کردم! خدای من باورم نمیشه که یه قاتل کنارم بوده !
بیخیال دیگه گذشته. ساعت هم تقریبا ۱۴:۰۰ بعد ظُهره برم سراغ کارم فقط باید بیشتر
هواسم رو جمع کنم !!!

ادامه داستان به زودی…

 

* این داستان بدون هیچ ویرایش و تغییری و کاملا مطابق متن ارسال شده توسط نویسنده می باشد.

نویسنده: سینا گچلو
تصویر وضعیت حق نشر:

وضعیت حق نشر:

حق نشر این نوشته برای داستان نویس نوجوان و نویسنده آن محفوظ است.

ارسال دیدگاه

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *