داستان نویس نوجوان ۷ ساله شد!🎉 ۶۵٪ تخفیف ثبت نام در دوره جامع آموزش داستان نویسی آغاز شد. این فرصت را از دست ندهید.

سرگذشت او

نویسنده: حوراء لطیفی

او در گوشه ایی از خانه نشسته بود
در این خیال بود که تمام این اتفاقات از کجا شروع شد.خسته و تلخ همه ی این اتفاقات بر روی جانش نشسته بودند.وقتی تمام این اتفاقات را برای اولین بار در زندگی اش دید اینجا بود که زخم به جان قلب افتاده بود و با ناخون هایش چنگ های عمیقی زد…از دل آن زخم،غمی بیرون آمد تیز و کشنده…راه نفس او را با دستانش گرفته بود،به دنبال راهی برای فرار بود ولی در شیار های گلوی او ماند،بغض دستش را گرفت و با تمام سرعتی که داشت خارج شد طعم تلخ خون به زبان او نشست و اینجا بود که اشک به دیدن او آمد و کنارش نشست…او کمی بیشتر که فکر کرد،فهمید بعد ها مشابه غم را هم دیده، درد…
هر وقت که درد به دیدن او میرفت غم هم به مکان اولش بر میگشت و باز همون مراحل طی میشد.غم برای بیرون آمدن،راه نفس او را با دستانش میگیرد و برای فرار دست بغض را میگیرد و دوباره اشک برای دیدن او می آید…
غم و درد همراهان همیشگیه او بودن.درد روی سینه ی او مینشست و غم بغض میشد و راه رهایی را پیدا میکرد.کمی بیشتر که فکر میکرد… در امتداد این اتفاقات او پخته تر و گُنگ تر شد
و یادش آمد که شادی به دیدنش آماده بود ولی ماندنی نبود،هر از گاهی به دیدنش می آمد دستی به صورتم میکشید،لبخندی را میکاشت و همراه روزگار میرفت.شادی هیچ وقت ماندنی نبود چون دنبال آرامش میگشت،هیچ وقت مقصودش او نبود و نخواهد بودو آنجا بود که او متوجه شد لحظات فانی هستن…همراه غم زندگیِ او هم میگذشت غم خانه ای شکننده و بران در کنار او ساخته بود.که هر وقت او میخواست از آنجا رد شود زخم شود و آتشی به جانش بندازند
ولی درد…
انگار عاشق او شده بود، زود به زود به او سر میزد ولی با این حال رابطه ایی بین آنها نبود …
اینجا بود که او معنی عشق را در جوانی اش فهمید، آرام و زیبا بود…
ولی درد با چابکیِ تمام خودش را به غم میرساند او را بیدار میکرد…
رابطه به پایان میرسید و همه جا تلخ و تاریک میشد…
و چنگال های غم به گلویش میرسید و او را زخم و سوزان میکرد… و بعد از اتمام کارش به خانه اش بر میگشت…ولی غم زودتر از او راه جوانی را پشت سر گذاشت…بعد ها افسردگی مثل بمب پا به راه او گذاشت و زندگی اش را منفجر کرد…خبری از درد و غم نبود و خبری از آرامش و شادی هم نبود
فقط طوفان بود…
غم پشت پنجره خانه اش آوازی سر میداد و زندگی او را کمی رنگ میداد ولی در آن لحظات طوفان آواز غم را به غلط به گوش درد رساند و آنجا خیانت سایه اش را بر جهان او گرفت و آنجا بود که معنی خیانت را فهمید…درد با تمام افرادش به دنبال غم میگشت که او را در خانه ی او یافت. درد او را کنار زد و غم را گرفت و صدایش را کاملا قطع کرد و برای او خانه ای از سنگ ساخت…آن روز غم برای اولین بار آرام شده بوداما خیانت و عشق و درد او را در آتش خودش سوزاند.او دیگر مثل همیشه زیبا نبود در اوج جوانی اش، پیر خسته شده بود.در های خانه ی سنگی اش را بست و نقاب زیبایی اش را گذاشت و مدام گریه میکرد،شادی دیگر به دیدنش نیامد و درد سلطان روزمرگی او شده بود.شادی هم پیر شده بود،گاهی می امد و دستان بی جانش را روی لبان او میکشید…لبخند تلخی میکاشت و در اخر روزگار هم دستانش را مثل همیشه میگرفت و با خودش میبرد…افراد خانه غم یتیم شده بودند و هیچ وقت صاحب خودشان را پیدا نکردند
عده ایی از افراد غم در گلوی او نیمه بغضی شدند و رفتند…و بعد ها او دیگر هیچ وقت در خانه ی سنگی را باز نکرد خودش را در آتش خودش میسوزاند و به خواب میرفت.نیمه غم ها بزرگ شدن و تصمیم گرفتن که دیگر تبدیل به بغض نشوند و تصمیم گرفتن راه زن های خشن و بی رحمی شوند تا راه گلوی او را وقت و بی وقت ببندند و اجازه ی ورود نفس را نمیدادند…
و اما او به این فکر افتاد که او در تمام این اتفاقات
#ICU

کودکی بود به نام من…که در داستان غم و درد و افسردگی قد میکشید و بی خبر از طوفان هیاهوی درونش،بی خبر از پیر شدن و غم و شادی،و بی خبر از راهزنان بی رحم گلویش
و بی خبر از فرار عشق از جهانش،و تلخیه روزگار و کامش و سختیه جانش و با سر نوشتی که دیگر هیچ جایش رنگ و بویی نداشت…کودکی اش روزی مانند دشتی سر سبز بود و اکنون او مانند قفسی شده بود که توسط درد به خاک و خون کشیده شده بودو در سینه ی او خانه ایی سنگی قرار داشت که بر جسمش سنگینی میکرد
خانه ای که قلب نام داشت و زندانی اش که او بود و از آنجایی که امیدی برای ملاقتش نیامده بود و راهی برای ادامه هم نداشت…
حالا هر صبح که او بیدار میشود به یاد دشت کودکی اش می افتاد و دنبال نورش میگشت…
همان نوری که باور دارد مانند دوران کودکی او را بیدار میکند
او را جوان و زیبا میکند و قلب سنگی اش را می‌شکند و نسیم جوانی را به روح تیره و تار او می‌وزاند…
و شادی را ماندگار میکند
و عشق را وفادار میکند
و به گریه عطر شوق میزند
او هنوز ایمان دارد که من بازگردد
یه زیبایی دوباره او و نابودیه درد و رنج
هنوز گیج و مبهوت است شاید در این مسیر شکست بخورد، اما هیچ گاه خودش را تسلیم درد نمیکنم و زیر سلطه اش قرار نمیگیرد…
به سراغ افسانه ایی به نام مرگ میرود تا جان دردمندش را رهایی بخشد…

 

* این داستان بدون هیچ ویرایش و تغییری و کاملا مطابق متن ارسال شده توسط نویسنده می باشد.

نویسنده: حوراء لطیفی
تصویر وضعیت حق نشر:

وضعیت حق نشر:

حق نشر این نوشته برای داستان نویس نوجوان و نویسنده آن محفوظ است.

2 نظرات

  1. Avatar
    Me می گوید:
    29 اسفند 1402

    نوشته ی جذابی بود✨
    به امید موفقیتت🌕

    پاسخ
    • Avatar
      Hawra Latifi می گوید:
      1 فروردین 1403

      متشکرم✨️🦋

      پاسخ

ارسال دیدگاه

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *