رویداد آنلاین و رایگان داستان نویسی و رعایت اصول نویسندگی - پنجشنبه ۱۹ بهمن ۱۴۰۲، ساعت ۲۰

او سریع ترین ما بود

نویسنده: محمد ایمانی

این داستان به یاد سربازی وظیف شناس نوشته می شود .
کسی که پیروزی در جنگ را مدیون او هستیم .
چهره ی سرشناس و نامدار که همه ی شما اورا با لقبش می شناسید «گلوله» .
یک جوان بریتانیایی با موهایی بور ، ابروهایی کلفت و پاهایی بلند . داستان او برای ما بسیار شنیدنیست
جنگ جهانی به درازا کشیده شده بود و کشور های زیادی را درگیر خود کرده بود . بریتانیا پرچم دار متفقین بود و خاری در چشم متحدین کرده بود .
جوان ماجرای ما در یکی از گردان ها به متفقین کمک می کرد تا پیروز این میدان باشند . در ان زمان ، جنگ که بالا می گرفت درست وقتی که گلوله ها و خمپاره ها همچون باران غضب الهی بر سر سربازان می ریختند ، مهمترین وظیفه را پیک های تامین کننده بر عهده داشتند . انها در کانال هایی که ماشین عبور نمی کرد می دویدند تا مهمات را به خط مقدم برساننده .
جوان ماجرای ما در گردان تامین کننده ها خدمت می کرد
چون او پاهای بلندی داشت و میدوید به سرعت هم می دوید .
سرعت او کم کم ، آوازه ای پیدا کرد و نقل محافل شبانه ی سربازان بود
طولی نکشید که فرمانده لقب گلوله را به او داد . سریع و چابک در مسیر هدف .
گلوله که به خود مغرور شده بود. حالا دیگر هر چیزی را جابه جا نمی کرد . رساندن فشنگ در شان او نبود . باید مرسوله اش تفاوت ها را ایجاد می کرد .
وقتی سربازان شجاعت و مهمات همراه داشتند دیگر مغلوب کردن انها کار دشواری بود و انها با داشتن گلوله دیگر خیالشان از مهمان راحت بود . نبرد بزرگی درپیش بود و ایده ی جدیدی در اتاق فکر نظامیان مطرح شد
ایده ی استفاده از پیک های موتور ، تحولی در میان تامیین کننده ها بود . سرعت بالا موتور در میان کانال ها باعث محبویت ان در دل فرمانده های نظامی شد . پس تصمیم بر ان شد در جنگ پیش رو تعدادی از انها را به خدمت بگیرند .
اما این پیشنهاد قرار بود نام کسی را از زبان ها بیندازد .
گلوله میدانست که توان رغابت با موتور ها را ندارد انها بنزین می خورند و بی معطلی جلو می روند ، بی انکه خسته شوند .

این ماجرا باعث تنین انداختن سوالی در ذهنش شد
« من کیستم . »
این سوال مدام در ذهنش پژواک داشت .
پاهایش اعتبارش بودند . سرعتش منزلت و جایگاهش را ساخته بودند او بدون عنوانش هیچ نبود و حال یک رغیب اهنین با چند سیلند و ۱۴ اسب بخار اماده است تا او
و پاهایش را ببلعد .
شب حمله در همه ی دل ها همهمه بود اما اشوب در دل گلول متفاوت بود . زیر اسمان شب روبروی رقیبش نشسته بود.
می دانست با عملکردی که از رقیبش شنیده او فردا فقط یک سرباز ساده است .
تمام شب را بیدار ماند ، و ساعت ها با خودش حرف می زد
صبح سربازان به خط مقدم اعزام شدند گلوله هم دوش به دوش به دوش سربازان قدم های نظامی بر می داشت
طولی نکشید که اتش جنگ بالا گرفت گوله ها از میان شعله ها بیرون می امدن و بر سینه ی سربازان می نشستند .
چند ساعت زیر اتش سنگی آلمان ها دوام آوردند تا انکه مهمات به اخر رسید پیک ها سریع برای تجدید قوا برگشتند . گلوله آرام بود و لبخندی بر چهره داشت و زیر لب تکرار می کرد :« من سریع ترینشان هستم ». و گوشش را به صدای بیسیم دوخته بود .
پس از چند ساعت پیک های بی موتور به پایگاه رسیدند . از کار افتادن موتور ها باعث تاخیر فوق‌العاده انها شده بود . پس از برداشتن تجهیزات به سمت خط مقدم دویدند .
جَو به طور مشکوکی آرام شده بود و سکوت رادیویی نفس هارا در سینه حبس کرده بود . دیگرخبری از صدای گوله ها ونارنجک ها نبود . طولی نکشید تا فهمیدند سربازی هم زنده نمانده است و جنگ را باخته اند.
فرمانده ها موتور هارا علت شکست در این نبرد دانستند و چون موتوری هم برنگشته بود محقیقن راهی برای تحقیق نداشتن این امر فقط چند سال انهارا عقب انداخت و ما توانستیم با بهره گیری از پیک های موتوری بر متفقین قلبه کنیم . همانطور که گفتم ما اینجا جمع شده ایم تا قدر دان عملکرد یک سرباز باشیم . هر چند او مقابل ما بود اما کاری کرد که هیچ کدام از ما قادر به انجامش نبودیم . المان مدیون اوست . محققین ما پس از تفحص در منطقه موتور هایی رها شده را یافتند و در میان مرده ها سربازی را که قطعاتی از پازل پیک های موتوری در جیبش نهفته بود
یادش گرامی و راهش برای مخالفانمان پر رهرو باد .

 

* این داستان بدون هیچ ویرایش و تغییری و کاملا مطابق متن ارسال شده توسط نویسنده می باشد.

نویسنده: محمد ایمانی
تصویر وضعیت حق نشر:

وضعیت حق نشر:

حق نشر این نوشته برای داستان نویس نوجوان و نویسنده آن محفوظ است.

ارسال دیدگاه

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *