رویداد آنلاین و رایگان داستان نویسی و رعایت اصول نویسندگی - پنجشنبه ۱۹ بهمن ۱۴۰۲، ساعت ۲۰

زبان عشق (قسمت شانزدهم)

نویسنده: ندا بهمنی راد

برای مطالعه قسمت پانزدهم این داستان به لینک رو به رو مراجعه کنید: زبان عشق (قسمت پانزدهم)

با صدای استاد رشته افکارم پاره شد .
استاد_ خانم آریانفر حواستون کجاست ؟!
+ همینجا استاد !
_ آره معلومه ! درسو گوش کنید لطفا !
+ چشم

بیخیال افکار منفی شدم و سعی کردم درسو گوش کنم .
با خسته نباشید استاد وسایلمو جمع کردم و با روشنا رفتیم بیرون و راه افتادیم سمت پارکینگ . سوار ماشین که شدیم پوف کلافه ای کشیدم و گفتم : اینم از اولین روز دانشگاه خدا روزی هیچ کس نکنه !
_ تو امروز چه خشن شده بودی !
+ آخه ندیدی چیکار کرد ؟!
_ اوم حق داشتی عصبی بشی ولی دیگه بهش فکر نکن !
+ آره بابا بره به درک ولی میگم روشنا !
_ جونم ؟
+ به نظرت میخواد چیکار کنه که گفت بچرخ تا بچرخیم ؟!
_ هیچ غلطی نمیتونه بکنه نگران نباش !
+ عا خر کی باشه !

روشنا خندید . منم دیگه چیزی نگفتم و ماشینو روشن کردم و راه افتادم سمت خونه .
وقتی رسیدم خونه بوی قرمه سبزی مامان حسابی گرسنه ام کرد .
رفتم آشپزخونه و با صدای بلندی گفتم : اوووف چه کردی لیلا خانم ؟!
مامان ترسیده برگشت و گفت : چته دختر زهرم ترکید !
+ خدانکنه قربونت برم ، خوبی ؟
_ ممنون بخوبیت ، خسته نباشی !
+ سلامت باشی
_ دانشگاه چطور بود ؟

ناخودآگاه پوزخندی زدم و گفتم : خوب بود !
_ حالا چرا پوزخند زدی ؟!
+ ها ؟! هیچ چی همینطوری !
مامان سری تکون داد . منم رفتم بالا تا لباسامو عوض کنم .

کتاب رو بستم و گذاشتم رو میز و رفتم رو تختم . دستامو زیر سرم گذاشتم و به سقف خیره شدم . ناخواسته فکرم رفت سمت آراد . از اولین روزی که دیدمش ، خونشون موندم ، بردتم درمانگاه ، منو تا خونمون رسوند تا ماجراهای امروز .
به خودم که اومدم ساعت یک نصفه شب بود . خاعک بر سری بار خودم کردم و چراغ خواب کنار تخت رو خاموش کردم و خوابیدم .

~~

با صدای آلارم از خواب بیدار شدم و سمت سرویس رفتم و بعد از انجام کارهای مربوطه بیرون اومدم . موهامو شونه کردم و بافتم .
آرایش ملایمی روی صورتم انجام دادم و سمت کمد لباسام رفتم . یه مانتو طوسی که یکم بالای زانوم بود با شلوار مام استایل مشکی و مقنعه ی مشکی تنم کردم . تو آینه قدی نگاهی به خودم انداختم . تو مدرسه شلوار مام نمی‌پوشیدم ولی دانشگاه اشکالی نداره . حس کردم وجی آه بلندی کشید . بیخیال سر به سرش نزارم بهتره !
نگاهم که به ساعت افتاد ، هول کوله و کتونی سفیدم رو برداشتم و از اتاق بیرون زدم و از پله ها پایین  رفتم . مامان و بابا آشپزخونه بودن . چندتا لقمه سرپایی خوردم و دویدم سمت پارکینگ . سوار ماشین شدم و با یه تیک آف حرکت کردم .

ماشینو تو پارکینگ پارک کردم و رفتم سمت حیاط . روشنا رو دیدم که رو نیمکتی نشسته . دستی برام تکون داد و رفتم پیشش .

+ سلام خوبی ؟
_ سلام فدا بخوبیت
+ چه خبر چرا اینجا نشستی ؟!
_ منتظر تو بودم !
+ اوو چه رمانتیک !
_ بدبخت سینگلی بهت فشار آورده هاا ، کجاش رمانتیک بود !!
+ توام وضعت بهتر از من نیستا !
_ فدا سرمون گور بابای رل بیا بریم
+ آره همه بدن ما خوبیم

دوتایی خندیدیم و رفتیم سمت کلاس .

برای مطالعه قسمت هفدهم این داستان به لینک رو به رو مراجعه کنید: زبان عشق (قسمت هفدهم)

 

* این داستان بدون هیچ ویرایش و تغییری و کاملا مطابق متن ارسال شده توسط نویسنده می باشد.

نویسنده: ندا بهمنی راد
تصویر وضعیت حق نشر:

وضعیت حق نشر:

حق نشر این نوشته برای داستان نویس نوجوان و نویسنده آن محفوظ است.

ارسال دیدگاه

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *