داستان نویس نوجوان ۷ ساله شد!🎉 ۶۵٪ تخفیف ثبت نام در دوره جامع آموزش داستان نویسی آغاز شد. این فرصت را از دست ندهید.

زبان عشق (قسمت پانزدهم)

نویسنده: ندا بهمنی راد

برای مطالعه قسمت چهاردهم این داستان به لینک رو به رو مراجعه کنید: زبان عشق (قسمت چهاردهم)

صدای روشنا از پشت سرم میومد که اصرار داشت بایستم ولی من گوشم بدهکار نبود و با سرعت راه میرفتم که یهو کوله ام از پشت کشید شد . برگشتم و با روشنا رو به رو شدم .
_ تو چته چرا تخته گاز میری ؟!
+ به تو چه !
_ واا با اون پسره دعوات شده چرا پاچه منو میگیری ؟!
+ تو چرا اصلا حرفی نزدی فقط عین بز نگاه کردی ؟!!
_ خو اولا خودت به اندازه کافی زبون داشتی کم نیاوردی  که من پشتتو بگیرم ، ثانیا خدایی خیلی باحال بودی تا حالا اینطوری ندیده بودمت !
+ خودمم تا حالا آدم به بیشعوری اون ندیدم !
_ خو حالا حرس نخور شیرت خشک میشه …
+ روشناااا آخه الان وقت شوخیه ؟!!
_ باشه بابا حرس نخور بیا بریم کافه دانشگاه یه قهوه بزنیم بر بدن
+ من نمیام خودت برو
_ گمشو خودتو لوس نکن !
با حرف آخرش بیخیال پاچه گیری شدم و باهم رفتیم  سمت کافه . رو میز دونفره ای نشستیم و روشنا دوتا قهوه سفارش داد . هنوز یه کلاس دیگه مونده بود وگرنه امروز اینقدری کشیده بودم که فقط میخواستم برم خونه .
مشغول خوردن قهوه بودیم که اون دراز بی ریخت به همراه یکی دیگه که فکر کنم رفیقش بود وارد شدن . میگم رفیقش آخه تو کلاس خیلی با هم جیک تو جیک بودن .
اومدن و رو میز کناری ما نشستن . آراد گفت : سینا داداش دوتا آب زرشک بگیر بیار . اون پسره که حالا فهمیدم اسمش سینا بود ، بلند شد دوتا لیوان بزرگ آب زرشک گرفت و اومد . وقتی از کنار من رد میشد ، یه لحظه مغزم فرمان نداد ولی دلم گفت که پامو دراز کنم .
همین شد که براش پا انداختم و تعادلش بهم خورد و لیوان آب زرشک زرتی افتاد رو آراد و اون تیشرت سفید و خوشگلش از سر تا پایین کثیف شد . همه کسایی که اونجا بودن واسه چند لحظه رفتن تو شک . من خودم بدتر از همه تو مرز کما بودم . بعد از چند لحظه همه از شک بیرون اومدن و زدن زیر خنده .

سینا مات مونده بود انگار هنوز متوجه نشده بود که چیشد که اینطور شد . اما آراد شده بود عین اژدها . من که اژدها ندیدم اما مطمئنم اگه بود شبیه آراد بود . یهو با دادی که آراد زد شش متر پریدم هوا .

_ این چه کاری بود کردی دختره ی احمق ؟!!

خداییش ترسیده بودم ولی خودمو نباختم و بدتر از اون داد زدم :

+ اولا صداتو بیار پایین خل مشنگ احمق خودتی اسمتو بلند داد نزن ، بعدشم چیزی که عوض داره گله نداره جناب !
_ که اینجوریاست آره ؟!!
+ دقیقا همینجوریاست !
_ پس بچرخ تا بچرخیم جوجه فکلی !
+ اسمتو از بر نگو !
_ بهت نشون میدم آراد راستاد کیه !
+ ببخشید شما ؟!!

خواست چیزی بگه اما بیخیال شد و با قدم های بلند از کافه بیرون رفت . جو واقعا متشنج شده بود . سینا نزدیک اومد و گفت : واقعا که خیلی …
نذاستم حرفش رو ادامه بده و با فریاد گفتم : ها چیه ؟! خیلی چییی ؟!!!
بیخیال حرفش شد و به تکون دادن سرش اکتفا کرد و از کافه بیرون رفت .
نشستم سر میز . قهوه‌ام سرد شده بود و تمایلی به خوردنش نداشتم . از روشنا خواستم برام آب بگیره . چند قلوپ آب که خوردم  آروم شدم و به همراه روشنا از کافه بیرون زدیم و سمت کلاس رفتیم .
آراد تو این کلاس شرکت نکرد . چمیدونم لابد با این استاد کلاس برنداشته . صدای وجی اومد که گفت : شایدم تو لباسشو کثیف کردی اونم رفت و دیگه به این کلاس نرسید !
+ به درک مهم نیست !
وجی _ اوکی:| ولی تند رفتی !
+ حقش بود !

برای مطالعه قسمت شانزدهم این داستان به لینک رو به رو مراجعه کنید: زبان عشق (قسمت شانزدهم)

 

* این داستان بدون هیچ ویرایش و تغییری و کاملا مطابق متن ارسال شده توسط نویسنده می باشد.

نویسنده: ندا بهمنی راد
تصویر وضعیت حق نشر:

وضعیت حق نشر:

حق نشر این نوشته برای داستان نویس نوجوان و نویسنده آن محفوظ است.

ارسال دیدگاه

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *