داستان نویس نوجوان ۷ ساله شد!🎉 ۶۵٪ تخفیف ثبت نام در دوره جامع آموزش داستان نویسی آغاز شد. این فرصت را از دست ندهید.

چاقوی دسته طلایی

نویسنده: امیرعلی اژدری

جنازه ی مَردی که چاقوی دسته طلایی درون شکمش است روی زمین است. مامور پلیس مهربان به جنازه خیره شده که مامور پلیس سنگ دل به همراه پسر جوونی که دستانش با دستبند بسته شده وارد خانه می‌شود.
پلیس سنگ دل با شوق و ذوق میگوید:《گرفتمش! قاتل همین پسره.》پلیس مهربان با تعجب به پسر نگاه می‌کند و به سنگ دل میگوید:《این دیگه کیه؟ از کجا اُوُردیش؟!》سنگ دل پسر را به لوله گازی که به صورت افقی بالای در خانه است می‌بندد، آشپزخانه را نشان می‌دهد و به مهربان میگوید:《بریم آشپزخونه میخواهیم صحبت کنیم یه چیزیم بخوریم.》
مهربان و سنگ‌دل به آشپزخانه می‌روند، مهربان روی صندلی میز ناهارخوری می‌نشیند و سنگ‌دل بشقابی به همراه چاقو و از یخچال دو پرتقال برمی‌دارد و روی صندلی رو به روی مهربان می‌نشیند.
سنگ‌دل شروع به صحبت میکند:《داشتم تو کوچه رو میگشتم چیزی پیدا کنم که دیدم این پسر نشسته گوشه دیوار داره گریه میکنه، بیشتر دقت کردم فهمیدم یک چاقوی دسته طلایی مثل همین چاقو که داخل شکم احمده در دستاشه… 》مهربان لبخند کنایه آمیزی می‌زند و زیرلب میگوید:《احمد…》اَبرو های پُرپُشته سنگ‌دل در هم می‌رود و با صدایی عصبانی به حرفش ادامه می‌دهد:《پسر رو به زور بردم به اونجایی که ازش چاقو رو خریده و فهمیدم که از چاقوی دسته طلایی دو تا خریده.》مهربان با دست راستش روی میز ناهارخوری می‌زند و میگوید:《چه ربطی به قاتل بودنش داره.》سنگ‌دل بشکن می‌زند و میگوید:《این قاتلش میکنه که من بهش گفتم اون یکی چاقو کو؟ میگه گمش کردم.》مهربان میگوید:《خب شاید واقعا گمش کرده.》سنگ‌دل خنده شیطانی می‌کند و یکی از پرتقال ها را پوست میکَنَد و می‌خورد سپس میگوید:《شاید واقعا اون گمش کرده. ولی تو چی؟》مهربان استرس می‌گیرد و می‌گوید:《من؟…》سنگ‌دل ادامه می‌دهد:《من عکس تو رو به فروشنده نشون دادم و اون گفت تو ازش یه چاقوی دسته طلایی گرفتی؟ الان کو؟》
استرس مهربان بیشتر می‌شود، پیشانی‌اش عرق کرده و با صدایی لرزان میگوید:《منم گمش کردم.》سنگ‌دل دوباره میخندد و پرتقال دوم رو پوست میکَنَد و می‌خورد.
چهره ی مهربان کمی تغییر می‌کند، انگار دیگر مهربان نیست و بیشتر شبیه بدجنس ها شده است. لبخندی می‌زند و می‌گوید:《شاید همه ی اینها یه نقشَس؟》سنگ‌دل می‌گوید:《چه نقشه‌ای؟》بدجنس ادامه می‌دهد:《یه نفرو از بیرون میاری میگی قاتله بعد به من میگی قاتلم در صورتی که اولین فرد مشکوک برای قتل احمد خودتی.》 سنگ‌دل چاقویی که باهاش پرتقال ها را پوست کَنده را محکم در دستش می‌گیرد و با عصبانیت می‌گوید:《دیگه نمیخوام ادامه بدی.》ولی بدجنس ادامه می‌دهد:《بهت حق میدم. چرا نباید یک مرد قاتله دوست پسره زنش بشه که همه…》سنگ‌دل داد میزند:《خفه شو!》و چاقوی در دستش را محکم به قفسه سینه‌ی بدجنس فرو می‌کُند.
سنگ‌دل از روی صندلی بلند شده، هول می‌شود و می‌گوید:《ببخشید یه لحظه کنترلمو از دست دادم!》و سریع تلفن خانه را که روی کابینت هست برمی‌دارد تا به اورژانس زنگ بزند ولی بدجنس تفنگش را از داخل غلاف در می‌آورد و به سَرِ سنگ‌دل شلیک می‌کند، خودش هم جانش را از دست می‌دهد.
پسر که جلوی در خانه بسته شده است سریع درِ خانه را باز می‌کند و همسایه ها را با فریاد صدا می‌زند، تمام ساکنان آپارتمانی که احمد در آن زندگی می‌کرد به خاطر سروصدای زیاد به خانه‌ی او می‌آیند تا ببینند چه اتفاقی افتاده است. پایان
شما چه فکری میکنید؟ چه کسی قاتل است؟ پسر برای چی دو چاقوی دسته طلایی خریده است؟ مهربان(بدجنس) برای چی استرس گرفت؟ ممکنه سنگ‌دل قاتل احمد باشه؟

 

* این داستان بدون هیچ ویرایش و تغییری و کاملا مطابق متن ارسال شده توسط نویسنده می باشد.

نویسنده: امیرعلی اژدری
تصویر وضعیت حق نشر:

وضعیت حق نشر:

حق نشر این نوشته برای داستان نویس نوجوان و نویسنده آن محفوظ است.

ارسال دیدگاه

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *