داستان نویس نوجوان ۷ ساله شد!🎉 ۶۵٪ تخفیف ثبت نام در دوره جامع آموزش داستان نویسی آغاز شد. این فرصت را از دست ندهید.

بی مرز رویید

نویسنده: سپهر تقوایی

مقدمه

ما، ساکنان این کره خاکی جست‌و‌جو‌گرانی هستیم که باید تک تک نقاط سیاره را کشف کنیم، نخودسیاه‌ها را گردآوریم و سوراخ موش‌ها را پر کنیم. هیچکس نمی تواند راه ما را سد کند هرچند اسلحه بر پیشانی گذارد،‌ در برابرمان بتن علم‌کند و ما را در حصار کشد. یقیناً این راه به سعادت می‌رسد مگر آنکه سیاره‌مان، زمین، نخواهد.

آغاز داستان
بالاخره زمانش رسید، لحظه‌ای که هفت سال انتظارش را می‌کشیدم، اما امان از تردید، تردید از موضوعی که در تمام این چند سال نیمی از درآمدم به آن اختصاص می‌یافت؛ تردید در آرزویی که از کودکی ذهنم را قلقلک می‌داد؛ تردید از هدفی که هر روز بالا خانه‌ام را به‌کارمی‌گرفت و ساعت‌ها من را در خودش‌غرق‌می‌کرد؛ دیگر وقت شک نبود باید انتخاب می‌کردم یا در شهر و دیار خودم می‌ماندم و مانند هر کس دیگری خانه زندگی تشکیل‌می‌دادم یا باید راه دوم را انتخاب می‌کردم، راهی که رویایی است، آرمانی است، ‌مسیری که مرز را می‌شکند و طرحی نو در‌می‌اندازد.
در نهایت، تصمیم‌گرفتم. نمی‌توانستم رؤیایم را رها‌ کنم و به زندگی عادی برسم، ‌نمی‌خواستم حسرت به دل بمانم. کوله‌بار سفر بستم؛ قبل از عزیمت به دیدار خانواده‌ام رفتم؛ رفتم تا کامل توضیح بدهم تا کامل هدفم را توجیه‌کنم امّا نشد یعنی نتوانستم یا شاید نخواستم. در آن فضای ملتهب و سردی که خودم بانی‌اش بودم به دروغ ماموریت کاری خارج از کشور را پیش‌کشیدم و حتّی مدّت آن را نیز مطرح‌کردم و در آخر موفّق شدم آنها را متقاعد‌کنم که یک شرکت کوچک می‌خواهد یکی از کارمندان میان‌رده‌اش را به مدّت یکماه به کشور ترکیه برای مأموریت بفرستد.
صبح روز بعد، استعفایم را روی میز رئیس گذاشتم و عازم شدم، لاستیک‌های خودرو را به آسفالت جاده چسباندم و از تهران به سمت ارومیه حرکت کردم. هوای زمستانی اوایل بهمن ماه بود از روی پل دریاچه‌ی خشک شده‌ی ارومیه که عبور‌کردم سردی هوا دو برابر شد انگار که کل سرمای دنیا از بی‌آبی دریاچه نشأت می‌گرفت.
به شهر ارومیه رسیدم، خودرو‌‌‌ام را فروختم و پول آن را برای هدفم کنار گذاشتم. کوله‌ام را به‌کول‌زدم و پیاده راهی جاده شدم برنامه‌ام بود که مانند داستان های افسانه ای هزاران کیلومتر پیاده‎‌روی کنم و با این روش هدفم را به موفقیت برسانم امّا یک ساعت که پیاده‌روی کردم و سرما تا مغز استخوانم نفوذ‌کرد متوجه شدم که من اسطوره‌ی داستان نیستم و حتّی آمادگی بدنی برای پیاده‌رفتن را نداشتم؛ همان لحظه تردید دوباره یقه‌ام را گرفت؛ ایستادم و غرق در افکار شدم؛ حماقت کرده‌بودم‌؛ انگار که هفت سال در خواب و رؤیا و قصه و داستان بودم؛ بلافاصله پاهایم را برگرداندم تا برگردم، اما این بار خودم یقه خودم را گرفتم، در جاده ای که کامیون هایی با پلاک ایران، ‌عراق، ترکیه و حتی پاکستان در حال رفت‌و‌آمد بودند من تسلیم شدم؟ در‌حالی‌که افرادی که مرز‌ها را گشوده‌اند جلوی چشم هایم بودند مسیر کج‌کردم؟ در این حین یک ولوو نوک مدادی جلویم ظاهر شد، انگار پیکی بود که از جانب هدفم فرستاده شده‌بود تا ندای ٬٬مبادا نا‌ امید شوی٬٬ را به گوشم برساند؛ راننده پنجره را پایین داد و پیشنهاد داد که سوار بشوم، من هم فوراً قبول‌کردم و داخل ولوو نشستم؛‌ راننده، مردی میانسال بود؛ آفتاب نیمی از صورتش را که رو به پنجره بود سوزانده‌بود ؛ چشمان درشت، تیره‌رنگ و مهربانی داشت؛ او تا دید سرما امانم را بریده‌است؛ بخاری ولوو را روشن کرد، دمای بدنم که متعادل شد، گفت‌و‌گوی ما هم شروع شد.
راننده از سرگذشتش تعریف‌کرد، بیست‌و‌دو سال بود که در جاده‌ها رفت‌و‌آمد می‌کرد و پانزده شانزده کشور را نیز دیده‌بود الآن هم به سمت شهر مرزی سِرو می‌رفت و از آنجا به سمت ارومیه باز‌می‌گشت؛ در ادامه پرسش‌های او شروع شد؛ در مورد اینکه تنها و پیاده در جاده بودم پرسید، سکوت‌کردم، خیلی دوست‌داشتم که بتوانم سفره دلم را باز کنم و از هفت سال قبل که این هدف را مهر‌و‌موم کردم بگویم تا به امروز که در ولوو او نشسته‌بودم و به سمت مرز می‌رفتم امّا مانعی دهانم را گرفت؛ مانعی لب‌هایم را به هم فشرد تا یک وقت نم‌پس‌ندهم. مجدداً دروغ بافتم. این بار، موفّق‌شدم راننده را متقاعد‌کنم که تاکسی‌ای که قرار بود مرا تا مرز ببرد میان راه خراب شد و در همان زمان، شما من را به حضورتان پذیرفتید .
به مرز رسیدم، کار‌های خروج از کشور را انجام‌دادم و وارد کشور ترکیه شدم؛ در ون‌های گردشگری نشستم و حرکت‌کردم؛‌ به‌محض‌این‌که اوّلین دور چر‌خ‌های ون زده شد؛ آشوب من به چرخه افتاد؛ دوباره تردید امّا این بار قوی‌تر، ‌تردید من حق داشت؛ درست می‌گفت؛ اگر من به هدفم ایمان داشتم پس چرا حتّی یک کلمه در مورد آن نتواستم با احدی صحبت‌کنم؛ ابتدا برای خانواده بهانه بافتم و بعد برای راننده، دوباره به این نتیجه رسیدم که حماقت کردم؛ مغزم فرمان داد به راننده ون بگویم که برگرد و من را لب مرز کشورم پیاده‌کن امّا باز هم کسی جلوی دهانم را گرفت این بار محکم‌تر ، خیلی محکم‌تر، آتش درون دلم برای بار آخر شعله‌کشید، خواست که دستان او را کنار‌بزند؛ نتوانست؛ زور اشتیاق من به تردید چربید .
اوّلین شهری که در انتظارم بود یوکسکوا بود؛ نامش را پس از ارومیه به عنوان دومین شهری که من را به هدفم نزدیک می‌کرد ثبت‌کردم، دیگر تردید نداشتم، به خودم و هدفم ایمان آورده‌بودم .
دستان کسی را روی بدنم حس‌کردم، بیدار شدم راننده‌ی ون بالا سرم ایستاده‌بود، به اوّلین شهر رسیدیم، پیاده شدم و کمی قدم زدم، چهل دقیقه دیگر باید مجدد سوار می‌‌شدیم؛ سوار نشدم و تصمیم‌گرفتم در یوکسکوا بمانم و روز بعد به مسیر ادامه بدهم. اقامتگاهی را رزرو کردم و شب را در آنجا ماندم.
برنامه ام را با خودم مرور کردم، نابودی مرز‌ها، این هدفم بود؛ از کودکی واژه‌هایی مانند مرز، روادید،‌ گذرنامه را درک نکردم، چرا من برای قدم گذاشتن به روی نقطه‌ای از سیاره‌ام به کسی جواب پس‌بدهم و برای این کار، مجوز داشته‌باشم، این موضوعات برای من نامفهوم بود انگار از زبان ناشناخته‌ای آمده‌بودند؛ به همین خاطر تصمیم‌داشتم که تک تک نقاط روی کره زمین را کشف‌کنم؛ ‌مردمانش را بشناسم و به همه مردم ثابت‌کنم تقسیمات بین‌المللی کشور‌ها چیزی به غیر از یک اجرای کمدی و لطیفه و شوخی نیست؛ می‌خواستم نفرت از مرز‌ها از دل تمام مردم فوران کند.
روز بعد به جاده بازگشتم این بار مقصدم شهر استانبول بود و قصد داشتم چهار روز در آنجا اقامت‌کنم و بعد به سوی پایتخت ترکیه و سپس عراق راهی‌بشوم. از شهر‌های زیادی گذشتم و در هر جایی که ون برای استراحت نگه‌می‌داشت؛ با مردمان آنجا صحبت می‌کردم، هر چند زبان ما با هم متفاوت بود امّا تلفن‌های هوشمند، ما را هم زبان کرده‌است. در روز هفتم بهمن ماه و سومین روزی که در ترکیه سر می کردم به استانبول رسیدم؛ شهری که مانند تیم منتخب جهان است؛ از هر سرزمینی و نژادی در این شهر، مردمانی قدم بر‌می‌داشتند. ابتدا کل شهر را مانند هزاران فرد دیگری که در آنجا بودند به عنوان یک گردشگر کشف کردم و سپس به معاشرت با مردم پرداختم و اغلب، صحبت هایشان را کلیدواژه می کردم، قصد داشتم پس از آنکه حرف دل تمام اهالی کره زمین را شنیدم به گپ‌و‌گفت با مردم سرزمین مادری‌ام بپردازم تا از سخنانشان بیشتر بیاموزم و کلامشان را دقیق‌تر درک‌کنم.
روز آخر اقامت من در استانبول بود؛ دو پیام همزمان بر روی صفحه گوشی‌ام ظاهر‌شد؛‌ یکی از طرف مادرم بود و دیگری از طرف پدر، رئیس شرکت به خانواده‌ام استعفایم را اطلاع داده‌بود و جویای علّت این کار شده‌بود؛ حالا دیگر دستم رو شده بود؛ تلفن همراهم را برداشتم و نوشتم؛ حقیقت را نوشتم، هدفم را شرح دادم و آنها را با خود همراه کردم؛ دیگر تنها نبودم؛ دو همراه داشتم که انرژی آنها حتّی از راه دور حصار و دیوار مرز هارا فرو‌می‌ریخت.
راهیِ آنکارا شدم برای این شهر سه روز زمان اختصاص‌دادم، این شهر با وجود زیستِ شادابی که داشت مجبور بود لقب سنگین و بی روح پایتخت را یدک‌بکشد. در این سه روز بیشتر با فرهنگ مردم این کشور آشنا شدم و نزدیکی فرهنگ ایران و ترکیه را بیش از پیش حس‌می‌کردم .
روز دوم حضورم در پایتخت بود؛ به مراکز شهر رفتم تا فضای رسمی و اداری پایتخت را حس‌کنم؛ ‌همان حس و حال راه رفتن در خیابان های ونک یا ولیعصر دم صبح بود؛ حیف نیست دنیایی که حتّی مراکز اداری آن حس و حال مشابه دارند به‌واسطه مرز‌ها از هم جدا شوند ؟حیف نیست ملّت‌هایی که در واقع از یک پیکر و از یک گوهرند، در فراغ از هم زندگی کنند؟ هرچقدر نسبت به دل متحد و یک دست مردمان آگاه‌تر می شدم نفرتم از آن بتن‌ها و سیمان‌های سرد و بی‌روح بیشتر می‌شد، کینه ام از آن فلز‌هایی که برای ساخت حصار و سیم‌خاردار به کار رفته بود فزونی می‌یافت.
پانزدهم بهمن بود و گشت و گذار من در دو شهر بزرگ ترکیه به اتمام رسیده‌بود؛ باز کوله بستم امّا این بار برای یک گام بلند تر، برای یک تجربه جدید،‌ برای یک خورشید جدیدی که بر افق آرمانم می‌تابید . تن به جاده سپردم و به سمت شهر آدیامان راهی شدم، اطمینان داشتم این شهر نقطه ی عطف سفر من به ترکیه بود، شهری باستانی و با قدمت تاریخی در جنوب شرق ترکیه که ساکنان کُرد تبار دارد، بنا داشتم پس از دو روز اقامت مستقیماً به سوی خورشید عراق راهی شوم. در آدیامان آپارتمانی قدیمی برای دو روز اجاره کردم و مستقر شدم.
روز اوّل در آدیامان، ‌پر از درس بود، پر از سر بود، سردیس های سنگی آن منطقه رایحه چهل هزار سال قبل از میلاد را منتقل می کرد که مردم در آنجا می‌زیستند، بوی ایران باستان را جاری می‌کرد که بر آن منطقه، سلطه داشته‌اند، آن شهر پر از تاریخ بود، پر از سرگذشت اقوام کرد بود که بسیاری از آنها هموطنان ما هستند، راوی جنگ های روم باستان بود و از همه مهم‌تر شهری بود که در نهایت با به‌نتیجه‌رسیدنِ هدف، من به آن مدیون می‌شدم.
روز سردی بود، دومین روزی بود که در آدیامان اقامت داشتم ، آن سرما ذهنم را باز‌کرده‌بود،‌ حقیقتی برایم آشکار شد،‌ با انتخاب عراق به عنوان مقصد بعدی من تنها وابستگی خود به گذرنانه برای عبور از مرز ها را علنی می کردم،‌ مقصد من عوض شد،‌ کشور بعدی یونان بود، امّا چطور؟ قطعا بدون مهر روادید، من را پس می‌زدند و در جواب هدفم ریشخند می‌زدند و اگر می خواستم به زور متوسل بشوم؛ زور آنها بیشتر بود، با این تصمیم تردید را به قلب خود بازگرداندم؛ امّا می‌دانستم نباید به روادید و گذرنامه وابسته بشوم چون در آن صورت با در‌خواست روادید تنها تقسیمات مرزی را به رسمیت می شناختم و خودم، هدف و باورم را زیر پا می‌گذاشتم.
آن شب از دل‌مشغولی خوابم نمی‌برد، راه رسیدنِ به یونان تمام اعضای بدنم را به‌کار می‌گرفت؛ از رخت خواب بلند شدم ،‌ روی صندلی نشستم و فکر‌کردم.‌ چگونه می‌توان بدون روادید و‌ بدون گذرنامه از مرز عبور‌کنم، جواب این سؤال در واقع خود هدفم بود،‌ نباید دنبال پاسخ می‌بودم بلکه باید پاسخ را می‌ساختم، ‌باید این مسئله‌ی حل نشده دنیا را حل‌می‌کردم،‌ باید این گره کور را با دستان خودم بازمی‌کردم امّا چطور؟ برای این کار فقط قوت قلب پدر مادر و اراده محکم و ایمان استوار کافی نبود. پنجره را باز کردم شاید دوباره سرما عملکرد ذهن من را بالا می برد ، همینطور شد، چیزی را دیدم که در تمام مدّت همراهم بود ،‌ فضایی را دیدم که بی نهایت بود،‌ قدرتمند بود، یعنی قدرتی داشت که واژه‌ای برای وصف آن یافت نمی‌شد ، قدرتی که پدیدآورنده های این فضا نیز توانایی مقابله با آن را نداشتند. هدف حقیقی‌ام تنها با فضای مجازی به مقصد می‌رسید، در آنجا من تنها نبودم، از هر کشوری یار و یاوری داشتم، به وسیله آن قدرتی داشتم که دیوار و حصار های مرزی را تسلیم خود می‌کرد و مخروبه از آنها به جای می‌گذاشت. حالا یونان برایم از هر جایی نزدیک‌تر بود، ساعت از چهار تا صفر گذشت و وارد فردا شدم،‌ سحرگاه هفدهم بهمن در دفترچه ثبت شد، کاملا بیخیال خواب شده بودم و تغییرات برنامه‌ام را مو‌به‌مو می‌نوشتم تا جایی درنگ‌نکنم.
صدای واق واق سگ‌ها در کوچه می پیچید فکر‌کنم آن‌ها هم از ایده من به شوق آمده‌بودند؛ ساعت را نگاه‌کردم یک‌ربع تا چهار مانده‌بود؛ نمی‌توانستم صبر‌کنم تا موقع طلوع و روشنایی خبر را به خانواده‌ام بدهم پس فوراً برنامه‌ی جدید، علت تغییر و تفکرات در کله‌ام را برایشان دقیق شرح‌دادم؛‌ مطمئن بودم که آنها هم استقبال می‌کنند؛ ‌پیام را که ارسال کردم دقیقاً ساعت چهار بود، ‌هیجان من و سگ‌ها به اوج رسیده‌بود آنها صدایشان را در خیابان‌ها طنین انداز می‌کردند و من در تلاش بودم که پوست بیندازم و از این تن خارج شوم، مسیری که پیش رویم می‌دیدم عاری از تردید بود؛ حالا تردید هم به من فرصت داده بود تا خودم را محک بزنم؛‌ بعد از ده دقیقه بی‌قراری، آرام گرفتم؛ ‌گوشه‌ای نشستم و نفس عمیقی کشیدم امّا صدای سگ ها قطع نمی شد فریاد می‌زدند،‌ هر لحظه بلند‌تر از قبل،‌ خبری بود؛ آن ناله‌ها و فریاد‌‌‌‌ها بی دلیل نبود؛‌ صدای بیرون بیشتر شد؛ فاجعه‌ای در راه بود؛ این سر و صدا و فریاد و ناله‌ی سگ‌ها، تنها مخبر زلزله بود؛ سریع کوله‌ام را برداشتم؛‌ به سمت در که حرکت کردم؛ ‌تاریکی ظاهر شد؛ ‌ناگهان همه‌چی لرزید و نفس من و آرمانم بریده شد.

 

* این داستان بدون هیچ ویرایش و تغییری و کاملا مطابق متن ارسال شده توسط نویسنده می باشد.

نویسنده: سپهر تقوایی
تصویر وضعیت حق نشر:

وضعیت حق نشر:

حق نشر این نوشته برای داستان نویس نوجوان و نویسنده آن محفوظ است.

ارسال دیدگاه

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *