چله زمستان که میشود، وسوسه می شوم کاغذ دیواری را عوض کنم، کاغذ دیواری همان جا بی صدا می ماند، نوبتش سرآمده ولی به روی خودش نمی آورد، فکر می کند که من هم حواسم نیست، می ماند. لباسهایم را از روی زمین جمع نمیکنم. کاغذهای مهم زیر پوست میوه و لیوانهای ردیف شده و کتاب و دفتر و دستمال کاغذی، گم و گور میشوند. گنجه (میز تحریر) مثل یک تپه پر از آشغال و اسباب و هزار جور چیز مربوط و نامربوط غیر قابل نفوذ میشود. کمد به مرز انفجار میرسد و مثل گربههای خپل نفس نفس میزند. همیشه چند تا لباس از کشوها بیرون ماندهاند و جیغ و داد راه میاندازند. آمار نقص عضو بالا میرود. بیشتر لنگههای جوراب بیوه شدهاند و با آدم راه نمیآیند. با نیروی معجزه میتوانم در این اتاق مدادی خودکاری برای نوشتن پیدا کنم . ( به معجزه اعتقاد دارم. )
همینطور تو خیالات خودم بودم و به این وضعیتم راضی که مامانم یک راست وارد اتاق شد و سرم فریاد کشید:
ـــ نمیخواهی این آتا آشغالارو جمع کنی.
ـــ نه مامان خیلی هم خوبه چشه اتاقم.
ـــ چش نیست خجالت بکش دختر تو آشغالا گم شدی!!!!
ـــ خوب مامان عزیزم چکار کنم وقت ندارم تمیز کنم اینجارو.
ـــ خوب بزار من تمیز کنم.
ـــ نه نه تورا خدا اگر دست بزنی فریاد میکشم.
ـــ دختر مگر خول شدی اتاقت تمیز بشه فریاد میکشی !!! تو تمیزی که بهتر میتونی درس بخونی!!
دیگه جوابش رو ندادم آخه نمیتونستم دلیلش را بگم.
مامان رفت که شام را آماده کنه. در همین حین برادرم در رو باز کرد و وارد اتاق شد. درو پشت سرش محکم بست و روی زمین نشست. انگار که اتفاق بدی براش پیش اومده!!
گفتم: محسن چی شده؟
ـــ هیچی بابا ولم کن.
ـــ چرا رنگت پریده!
جوابم را نداد. پرید تو تختش و لحاف رو کشید روی سرش.
مامان دوباره وارد شد.
ـــ پاشید بیایید شام حاضره.
ـــ مامان مریم هم اومد میخوریم.
همان حال مریم وارد شد کیفشو انداخت روی تخت و شروع کرد غرزدن …
ـــ وای تو ترافیک موندم از صبح سر کلاس بودم. این معلم چقدر از آدم کار میکشه !
حالا ما سه نفر تو اتاق بودیم اتاقی که از همه جاش یک وسیلهی تحریر یا لباس و کتاب و دفتر به ما زل زده بود. دیگه برامون عادی شده انگار که همینطوری میشه!!!
محسن فقط شانزده سالشه ولی تو پنهانکاری استاده!!! گوشیش یه دفعه زنگ زد و حسابی رنگش پرید. دوستش پویا همسایه بغلیمان بود بهش گفت بیا بیرون کارت دارم.
مریم هم کیفش را مرتب کرد و یه جعبه باریک از کیفش درآورد و زیر تختش قایم کرد.
مامان بازم فریاد کشید: شام سرد شد! چرا نمییایید!!!
صدای پارک کردن ماشین بابا از پارکینگ اومد. آخه ما طبقه اول بودیم. اومد رفت یک راست آشپز خانونه.
ـــ سلام خانم خسته نباشید، ماشینت را کجا پارک کردی؟
ـــ سلام تو پارکینگ مگه چی شده !!!
ـــ ماشین سرجاش نیست!
ـــ مگه میشه !!!
مامان شک کرد: ظهر از بیرون اومدم گذاشتم تو پارکینگ .
ـــ باز این پسر ماشینو برده.
ـــ نه بابا الان که خودش خونه است.
محسن رفت تو حیاط پیش پویا ، از پنجره نگاه میکردم، داشتند با هم پچ پچ می کردند.
بابا گفت : صداش کنید بیاد بالا.
محسن که از ترس رنگ به روش نمانده بود سراسیمه وارد شد.
ـــ چی شده بابا؟
ـــ اینو تو باید بگی ماشین کجاست؟
محسن خیس عرق شده بود.
ـــ الان میام بابا پویا یه کار مهم داره باهام.
دوباره سریع رفت تو حیاط . تو همین حال زنگ تلفن به صدا درآمد. مامان گوشی را برداشت.
ـــ ستوان رسولی از اداره آگاهی هستم. لطفاً سند و کارت ماشین را بیارید آگاهی.
ـــ چی آگاهی برای چی !!!
ـــ خانم مگه خبر ندارید ماشین رو دزد برده.
مامان گوشی تو دستش از حال رفت. یک ربعی طول کشید تا حالش جا بیاد. رفت تو اتاق در هم و برهم ما دنبال کارت ماشین بگرده. از کجا میخواست شروع کنه !! مگه تو این اتاق میشد چیزی پیدا کرد !!
کنار تخت پاش خورد به جعبهی باریکی که مریم زیر تخت تازه قایم کرده بود. جعبه را برداشت روش نوشته بود تقدیم با عشق آرش. سرش گیج رفت، نشست کنار تخت. بعد اینکه حالش جا اومد جعبه قرمز را باز کرد یک گل نقرهای توش بود. همونی بود که نمیخواست. آرش همکلاسی مریم بود، گیج و مات مونده بود. جعبه تو دستش خشکش زد. جعبه را گذاشت زیر تخت مریم و دوباره مشغول گشتن شد. چشمش افتاد به کاپشن محسن، از روتخت برداشت تا جیبهاشو بگرده. جیبها خالی بود . دست زد به جیب کناری یک پاکت سیگار و فندک پیدا کرد!! اینجا بود که چشماش سیاهی رفت و روی تخت افتاد. همون لحظه وارد اتاق شدم.
ـــ مامان مامان چی شده آب قند برات بیارم؟
اشک گوشه چشمش جمع شده بود. رفتم براش آب قند درست کنم. بلند شد به زور خودشو رسوند سر دراور، باید عجله میکرد. زیر لباس خواب و هر گوشه کنار دراور را بهم زد. کارت ماشین نبود که نبود !!!
یکهو یک بستهی زیبا با پاپیون نقرهای جلب توجهاش را کرد. بسته را برداشت یه کارت بهش چسبیده بود. روی کارت نوشته بود: تقدیم به مادر مهربانم تولدت مبارک.
آخه آنشب تولد چهل و شش سالگیش بود !! با خودش گفت بد نیست گاهی آدم اتاقهای نامرتب را مرتب کنه !!!