روزی بود و روزگاری…
در یکی از روزهای گرم تابستان بزی بود که آرزوی پرواز داشت اما هر چه سعی می کرد نمی توانست پرواز کند. او با خودش گفت حتماً به خاطر این است که من بال و پر ندارم🤔
به همین دلیل پیش خروسی رفت و از او درخواست کرد که چند پر از بال هایش بکند و به او بدهد، خروس هم همین کار را کرد و چند پر به او داد. بز پر ها را به خود چسباند و هرچه سعی کرد باز هم نتوانست پرواز کند. بعد با خود فکر کرد و گفت شاید چون خروس ها نمی توانند پرواز کنند به همین دلیل است که منهم نمی توانم با این پرها پرواز کنم. در نتیجه به دنبال پر پرنده هایی که می توانند پرواز کنند گشت و چند پر پیدا کرد. آن ها را به خود چسباند و دوباره شروع کرد به تلاش برای پرواز اما باز هم نشد، او فکر می کرد پر ها کم هستند. به همین دلیل دوباره شروع کرد به چسباندن پر های جدید. بز، باز هر چه سعی کرد نتوانست پرواز کند او دست بردار نبود و تمام پرهایی که پیدا میکرد را به خودش چسباند طوری که آنقدر گرمش شده بود که به زور حرکت می کرد. ناگهان صاحب بز، او را دید اما بز را نشناخت و فکر کرد که پرنده ای غول پیکر است و سریع به بز با تفنگش شلیک کرد. بز در زمان آخر مرگش با خودش گفت که چرا زندگی خوب و راحت خود را رها کردم و قانون طبیعت را می خواستم بشکنم…
به همین دلیل پیش خروسی رفت و از او درخواست کرد که چند پر از بال هایش بکند و به او بدهد، خروس هم همین کار را کرد و چند پر به او داد. بز پر ها را به خود چسباند و هرچه سعی کرد باز هم نتوانست پرواز کند. بعد با خود فکر کرد و گفت شاید چون خروس ها نمی توانند پرواز کنند به همین دلیل است که منهم نمی توانم با این پرها پرواز کنم. در نتیجه به دنبال پر پرنده هایی که می توانند پرواز کنند گشت و چند پر پیدا کرد. آن ها را به خود چسباند و دوباره شروع کرد به تلاش برای پرواز اما باز هم نشد، او فکر می کرد پر ها کم هستند. به همین دلیل دوباره شروع کرد به چسباندن پر های جدید. بز، باز هر چه سعی کرد نتوانست پرواز کند او دست بردار نبود و تمام پرهایی که پیدا میکرد را به خودش چسباند طوری که آنقدر گرمش شده بود که به زور حرکت می کرد. ناگهان صاحب بز، او را دید اما بز را نشناخت و فکر کرد که پرنده ای غول پیکر است و سریع به بز با تفنگش شلیک کرد. بز در زمان آخر مرگش با خودش گفت که چرا زندگی خوب و راحت خود را رها کردم و قانون طبیعت را می خواستم بشکنم…