رویداد آنلاین و رایگان داستان نویسی و رعایت اصول نویسندگی - پنجشنبه ۱۹ بهمن ۱۴۰۲، ساعت ۲۰

صف نانوایی

فکر میکردم اگر داخل موهای انبوه فرفریش گم شوم پیدا خواهم شد؟!!  لابد از آن پایین آسمان برایم فر میشد یعنی آسمان را فرفری میدیدم!!!  شاطر را میگویم هر وقت به این نانوایی می آمدم به جای خیره شدن عکس های یادگاری یا دستنوشته های تکراری روی دیوار به موهای فرفریش فکر میکردم!!!  خمیر را میگذاشت روی تخته  مخصوص و ماساژ میداد و میگذاشت داخل تنور!! یک نفر سرش را انداخت پایین و آمد داخل نانوایی بدون توجه به ما رفت اول صف فارغ از جلسه ماساژ کاری آقای شاطر!! دست گذاشتم روی کت سیاهش و گفتم:

ـــ خوبی؟

گفت:

ـــ از صورتم معلوم نیست احوالم داغونه؟!!

گفتم:

ـــ احوالت خوبه حال بد بهونه اس حالیته؟!!

گفت:

واسه یه نون باید استشهاد محلی پر کنم؟!!!

گفتم:

ـــ ماها که اینجا وایسادیم وثیقه گرو گذاشتیم تازه شما دیر تر اومدی باید کپی شناسنامه و کارت ملی و پرینت حساب بانکیتم بدی خدمتمون!!!

گفت:

ـــ ضامن نمیخواد؟!! فیش حقوقی چی؟!!

گفتم:

ـــ نترس اونا با من آشنایی دارند!!! داری عصبیم میکنی هاا من از سر کار خسته برگشتم یدونه نون ببرم خونه چرا باید جواب پس بدم؟!!

یکی از اهالی گفت:

ـــ خسته ای که خسته ای چرا صف میشکنی؟!! مگه ما اینجا چغندریم؟!!

اقدس خانم چادر سیاهش را جمع کرد و با دلسوزی گفت:

ـــ بابا خسته اس مگه چهار تا نون بیشتر میخواد؟!!! بذارید چهار تا نونشو ببره!!!

خب بمب اعتراض اهالی ترکید!!!
ـــ این مگه قرار نشد یه دون نون ببره؟!!!
ـــ شاطر دمت گرم هرکی تو صف یه دونه ای وایسه سه تا نون بهش جایزه میدی!!! اصلاً میخواین چهار تا نونم ماها بهش هدیه بدیم!!!
شاطر خمیری را که به دست های سیاهش چسبیده بود با پیشبند سفیدش پاک کرد و گفت:

ـــ رفقا یه اسلحه عالی دارم خونه میخواین بدمش خدمتتون آخه خیلی عصبانی هستید دست خالی نباشید بهتره !!

فضا کم کم داشت آرام میشد من احساس خطر کردم دوباره فریاد زدم :

ـــ آقا من حاضرم هفتا نون بدم به همین آقایی که یه دونه نون میخواد ایشون به ما بی احترامی کرده بدون اجازه  ما که تو صف وایسادیم اومده صفو نادیده گرفته این یعنی توهین به ما!!!

دوباره شروع شد:
ـــ  راست میگه آقا مگه ما درختیم!!!
ـــ باز به درخت یه احترامی می گذارند ما چی!!
ـــ ما زرنگ نیستیم؟!! مگه نه گرسنه نمیموندیم؟!!
ـــ تقصیر خودمونه هممون بی عرضه ایم!!
نانوایی به هم ریخت سه نان برداشتم و دو نان هم دادم دست همان کت مشکیه همان که یک نان میخواست و از میان آن هیاهو گریختیم چرا کت مشکیه؟!! رفیقم بود خب دکمه های کت مشکیش را بست و شال سبزش را پیچید دور گردنش و گفت:

ـــ خودمونیم ها عجب حیله گری هستی تو آخه به عقل جن میرسید رفیقشو به عنوان یه قانون شکن بفرسته تو نوایی که صفو نادیده بگیره بعد خودش به بهونه احترام الم شنگه راه بندازه و پنجتا نون دو دره کنه که چی؟!! که تو صف واینسه آخه چرا برا شیطون کلاس خصوصی نمیذاری بیچاره چارتا چیز یاد بگیره؟!! میگما ما مگه چهار تا نون نمیخواستیم چرا پنجتا آوردیم؟!!

گفتم:

ـــ پنجمیش مال اقدس خانومه الان میاد!! زد زیر قهقهه نمیتوانست جلوی خنده اش را بگیرد!!!
صف شلوغ بود خب خسته بودیم!!!

 

ارسالی از : کاوه احمدی

حق نشر این داستان برای داستان نویس نوجوان محفوظ است .

تصویر وضعیت حق نشر:

وضعیت حق نشر:

حق نشر این نوشته برای داستان نویس نوجوان و نویسنده آن محفوظ است.

ارسال دیدگاه

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *