رویداد آنلاین و رایگان داستان نویسی و رعایت اصول نویسندگی - پنجشنبه ۱۹ بهمن ۱۴۰۲، ساعت ۲۰

بیست و هفت – قسمت دوم

قسمت دوم فصل 1 – لعنت بر آتش دزد!
آتش دزد آخرین کتابی بود که خواندم. داستان عجیب و نسبتاً احمقانه اش وادارم کرد تا به نشانه ایمیلی که در جلد پشت کتاب بود پیام بدهم. از آن روز دیگر ایمیلم را چک نمی کردم و یقیناً نویسنده تمایلی برای پاسخ نقدهای من نداشت! چند روزی می شود که به صفحه خالی پیام ها سر میزنم و بعد یک آه بلند می کشم! گاهی حس میکنم نشانه ایمیلم را اشتباه نوشته ام که از طرف مسابقه هیچ نامه ایی دریافت نمی کنم!
زمستان تمام شد. بهار سخت سپری می شد و آن همه نشاط و شادابی به روحیه ناامید من نمی ساخت. سایت مسابقه هنوز هیچ اطلاعیه ایی منتشر نکرده بود. دیگر باید قبول کنم قرار نیست هیچ تغییر هیجان انگیری در زندگی کسالت بارم بوجود بیاید!
پدر و مادرم خانه را به یک پادگان نظامی تبدیل کرده بودند و این جانب مدال فرماندهی را به هر دوی آن ها به خاطر فریادهایشان تقدیم می کنم! البته من بیشتر شبیه به یک بهانه برای عدم فروپاشی خانواده هستم و آن ها دلایل سوخت و سازشان با یکدیگر را به من نسبت می دادند! ماجرا به یک هفته پیش باز نمیگردد بلکه هفت هزار و یک هفته است که داستان این گونه روایت می شود. شاید طلاق اختراع بدی برای بالا بردن سطح هیجان زندگی نباشد اما همانطور که گفتم وجود پر مهر من همچنان یک گیره برای اتصال قطب های همنام آهن رباست!!
مدرسه، اتاق درس ها و گاهی دفتر بازجویی از جمله عوامل دیوانه شدن من بودند! تنها دلخوشی زندگیم انتظار کشیدن برای ورود به فصل تابستان است. شاید چند ساعت خواب بیشتر و کلاس پیانو گیرم بیاید. البته در میان آن ها باید مدام شیشه های شکسته خانه را تمیز کنم و گاهی شبیه یک آدم ناشنوا بشوم و بگویم:

ـــ نه بابا، من که چیزی نمی شنوم. شما هر چقدر دوست دارید جیغ بکشید!
شب را دوست دارم. دقیقاً همان برهه از زمان است که فکر و ذهن غرق خیالات می شوند. آن وقت دیگر اعداد و ارقام ساعت شمار برایت اهمیتی ندارد و می توانی پای رو پا بگذاری به هر چرند و پرندی فکر کنی!! آتش دزد را در دست گرفتم. کلمات را می خواندم به نویسنده اش لعنت می فرستادم. آدم بی منطق و عجول که حتماً فکر می کند شاهکار نوشته است. حسادت می کردم؟ شاید واقعاً مشکل از او باشد. من که …
دیگر داشتم زیاده رویی می کردم. خواستم برق را خاموش کنم و بخوابم که یادم افتاد من هیچ وقت از قانون پنج به بعد مسابقه را نخواندم! شاید چیزی آن جا نوشته شده باشد که من توجه نکردم. کامپیوتر را روشن کردم. سایت هنوز تم مشکی و سرخ داشت. قوانین را خواندم تا اینکه چشمم به آخرین قانون افتاد: زمان شروع اکثر مسابقات در عصر جهنمی تابستان می باشد و شما تا آخرین روز بهار سبز برای انتخاب مشاور وقت دارید.
من مشاور انتخاب نکرده بودم. شاید مشکل اینجاست! پایین صفحه، گوشه سمت چپ جایی که بیشتر به درد قایم باشک بازی می خورد گزینه ایی به نام انتخاب مشاور وجود داشت. کلیک کردم. صفحه ایی سفید که در آن عکس و نام مشاورها نوشته شده بود. از قرار معلوم انگار دیر رسیده بودم و مشاورها هر کدام برای خودشان کارآموز داشتند به جز یک نفرشان. پسری نوجوان، مو طلایی، چشمانی سبز و خلاصه کسی که از چهره اش جذابیت می بارد. چطور این پسر را برای همراهی انتخاب نکرده اند! روی نامش کلیک کردم و سایت یک پیام بالا آورد: مشاور انتخاب شد.
خیالم راحت شد. دیگر عذاب وجدانی نداشتم و با خیال راحت می توانستم به نویسنده کتاب آتش دزد ناسزا بگویم. خواستم به نویسنده پیام بدهم و مغز کوچکش را یک بار دیگر تحقیر کنم که دیدم یک ایمیل جدید دارم. نوشته بود: تو شماره بیست و هفت هستی و من مشاورتم. خیلی خوشحالم از اینکه ناجی مرگت باشم!
تا قبل خواندن پیام فکر می کردم کلمه مرگ در عنوان مسابقه یک جلوه ویژه برای جذب مخاطب است. فکر کنم خیلی وقت است اشتباه فکر می کنم. شاید بهتر باشد به جای روانه کردن لعنت به آن نویسنده خودم را نفرین کنم!!!

 

ارسالی از : کامیار جهانگیری

حق نشر این داستان برای داستان نویس نوجوان محفوظ است .

تصویر وضعیت حق نشر:

وضعیت حق نشر:

حق نشر این نوشته برای داستان نویس نوجوان و نویسنده آن محفوظ است.

9 نظرات

  1. Avatar
    نازنین می گوید:
    30 فروردین 1400

    داستان جالبی ب نظر میرسه . توجه ادمو جلب میکنه.همین که خواننده داستانی رو می خونه که یه انگیزه ای ایجاد کنه بقیه داستان رو هم بخونه،ینی اون داستان ؛داستان جذابیه

    پاسخ
  2. Avatar
    میثم جعفری می گوید:
    13 بهمن 1399

    سلام اقای جهانگیری عجب داستان خوبی بود عالیه

    پاسخ
    • Avatar
      کامیار جهانگیری می گوید:
      15 بهمن 1399

      لطف دارید

      پاسخ
  3. Avatar
    کاوه احمدی می گوید:
    13 بهمن 1399

    سلام طعنه های تلخی داشت که گذشته از غمش جالب بود نمیخوام بهونه بگیرم که البته کی باشم که بهونه بگیرم ولی خوب نیست که غم به صورت یکنواخت ادامه داشته باشه تو دیالوگا یه حرف تعجب آور طنز یا … خوبه ، ولی انصافا کارت عالیه ایول دمت گرم

    پاسخ
    • Avatar
      کامیار جهانگیری می گوید:
      13 بهمن 1399

      سلام جناب
      خیلی ممنون که وقت گذاشتید برای خوندن متن
      حرفتون درست و کاملا متینه..سعی میکنم اصلاحش کنم

      پاسخ
    • Avatar
      میثم جعفری می گوید:
      13 بهمن 1399

      سلام کاوه نمیشه که هر داستانی خوب تمام شه گاهی اوقات تلخ هم‌تموم میشه که این به قدرت تفکر و سلیقه نویسنده است البته این نظر منه و نظر شماهم محترم هست

      پاسخ
      • Avatar
        کاوه احمدی می گوید:
        13 بهمن 1399

        سلام میثم جان امیدوارم این پیغامو ببینی تو تلگرام جواب نمیدی مگه نه اونجا جوابتو میدادم دوست من من نگفتم خوب تموم بشه اصلا من داستانایی رو که یهو همه چیزش به خوبی و خوشی تموم میشن خیلی دوست ندارم البته بعضیاشون منظورم این بود روند داستان به طور کل غم انگیز نباشه به هر حال تلخی زیاد آدمو زده میکنه منظورم این بود البته من زده نشدم این یه پیشنهاد بود قسمت اول علاوه بر غمش یه حس خنده ای داشت خب اون خوب بود بازم به کامیار عزیر تبریک میگم واسه قلم جذابش

        پاسخ
        • Avatar
          کامیار جهانگیری می گوید:
          15 بهمن 1399

          ممنون

        • Avatar
          میثم جعفری می گوید:
          16 بهمن 1399

          😘😜👍

ارسال دیدگاه

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *