رویداد آنلاین و رایگان داستان نویسی و رعایت اصول نویسندگی - پنجشنبه ۱۹ بهمن ۱۴۰۲، ساعت ۲۰

آنا (فصل چهارم)

نویسنده: رضا شایسته

برای مطالعه فصل سوم این داستان به لینک رو به رو مراجعه کنید: آنا (فصل سوم)

اون شب آنا همه ش بیدار میشد و خوابش می‌برد . فکرش مدام مشغول بود انگار که یه چیز مهم رو گم کرده باشه . دم دمای صبح بود که خوابش برد . توی خواب دید توی یه تار عنکبوت گرفتار شده. عنکبوت داشت با اون چشمای بزرگ سه تاییش آروم آروم بطرفش می اومد و دندونای درازشو بهم می‌سایید . آنا هی تقلا میکرد خودشو آزاد کنه اما هر چی زور میزد بیشتر به تارا میچسبید . عنکبوت که بهش رسید آنا با یه جیغ بیدار شد . صورتش پر عرق بود . بلند شد نمازشو خوند بقچه شو برداشت . آروم و بی صدا از خونه زد بیرون
توی راه مدام فکرش درگیر میثم بود . میدونست اگه بره سر قرار جای خالی میثم اذیتش می‌کنه برای همین گوسفندا رو برد یه جای دیگه که بچرن . نشست روی یه تخته سنگ و یه کم گندم ریخت برای پرنده ها . پرنده ها جمع شدن شروع کردن به خوردن . اونا آنا رو دوست داشتن . میگن پرنده ها هوای دل آدما رو میفهمن . پرنده ها هی دور آنا جمع میشدن و بق بقو میکردن . جینگرز هم چند قدم دورتر نشسته بود بهشون نگاه میکرد .
چند روز گذشت . چند روزی که برای آنا مثل یه عمر بود . فردا روز دهم بود . آنا یه حالی داشت . نمیدونست خوشحاله یا نگران . یه حس غریب . حسی که توی وجودش وول میخورد انگار یه مار توی شکمش چمبره زده باشه و دمشو تکون بده . شب آنا زودتر خوابید . میترسید فکرو خیالا باز بهش هجوم بیارن .
صبح گوسفدا رو راهی کرد . نزدیکای دشت که رسید دلش ریش بود . برعکس همیشه خودش جلو جلو میرفت از دور هی اینور و اونور رو نگاه میکرد که پای درخت یه سایه دید که داره تکون میخوره . از دور صدای گیتار میثم رو شنید و لبخند زد …
به میثم که رسید میثم بلند شد سلام کرد . آنا میخواست بدوه خودشو بندازه تو بغلش اما جلو خودشو گرفت . جواب میثم رو داد گفت پارسال دوست امسال آشنا . کجایی؟ کارات درست شد؟ میثم خندید گفت آره تموم شد . سهممو از شرکت فروختم به شریکم اینجا یه مزرعه بزرگ معامله کردم . خدا رو شکر کارا درست پیش رفت حالا نوبت کار بعدیه . آنا گفت کار بعدی ؟ میثم گفت آره دیگه تصمیم دارم زن بگیرم . آنا گفت مبارکه. حالا این دختر خوشبخت کیه؟ میثم گفت اسمش آنا ست اما نمیدونم قبول میکنه یا نه ؟ آنا گفت خوب بهش بگو شاید قبول کرد . میثم رفت جلو آنا زانو زد گفت آنا خانوم با من ازدواج میکنی؟ آنا گفت بعععععله . دوتایی خندیدن . میثم گفت تصمیم دارم با ناپدریت صحبت کنم راضیش کنم مادرتو طلاق بده بعد یه خونه نزدیک خونه خودمون میسازم و شما رو میبرم اونجا . نظرت چیه؟ آنا گفت فکر خوبیه ……..
ناپدری یه بوهایی برده بود . صبح زود طلاهای مادر آنا رو برداشت با موتور فرار کرد . توی جاده کوهستانی داشت بطرف شهر میرفت . با اون دندونای داغونش میخندید . جیباش پر سنگینی طلا و جواهراتی بود که از این و اون دزدیده بود و یه گوشه قایم کرده بود . چند تا پرنده روی شاخه درختا نشسته بودن. هر چی جلوتر میرفت پرنده ها بیشتر میشدن . چند تاشون از روی سرش رد شدن .کم کم بیشتر و بیشتر . یه دفه شروع کردن به حمله کردن . خودشونو بهش میزدن و با چنگ و نوکاشون به صورتی ضربه میزدن . ناپدری با یه دست فرمون موتور رو گرفته بود با دست دیگه ش سعی میکرد پرنده ها رو دور کنه . ترسیده بود . سرعت موتور رو بیشتر کرد . سر پیچ جاده نتونست موتور رو کنترل کنه مستقیم رفت ته دره …
یه صدای انفجار اومد و شعله های آتیش از موتور زبانه کشید . مرد همه جاش داشت می‌سوخت . با داد و فریاد چند قدم دوید و افتاد زمین . آتیش ولش نمیکرد . آروم آروم هیکل مرد کوچیک و کوچیکتر میشد تا دیگه نه مردی بود نه موتوری ….
یاسر به قولش عمل کرد . یه خونه ساخت و رفتن سر خونه زندگی جدید . همه خوشحال بودن . فردا شب عروسی دارن . کلی آدم میان . شما هم دعوتید حتما بیاید . منتظرتون هستم . شاد باشید ….

 

* این داستان بدون هیچ ویرایش و تغییری و کاملا مطابق متن ارسال شده توسط نویسنده می باشد.

نویسنده: رضا شایسته
تصویر وضعیت حق نشر:

وضعیت حق نشر:

حق نشر این نوشته برای داستان نویس نوجوان و نویسنده آن محفوظ است.

ارسال دیدگاه

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *