داستان نویس نوجوان ۷ ساله شد!🎉 ۶۵٪ تخفیف ثبت نام در دوره جامع آموزش داستان نویسی آغاز شد. این فرصت را از دست ندهید.

همسایه (قسمت هجدهم)

نویسنده: معصومه سادات جلالی

برای مطالعه قسمت هفدهم این داستان به لینک رو به رو مراجعه کنید: همسایه (قسمت هفدهم)

با‌ترس‌و‌لرز‌گفتم:داری‌چی‌کار‌میکنی؟
گفت:دارم‌بهت‌حق‌انتخاب‌میدم،
سم‌،یا‌گلوله؟
گفتم:میخوای‌منو‌بکشی؟
گفت:نمیخواستم‌،مجبورم‌کردی.
گفتم:..م..گه‌..چیکار‌ کردم؟
گفت:چیزی‌گفتی‌که‌نباید‌میگفتی.
متوجه‌منظورش‌نشدم،‌که ادامه‌
داد:باید‌بیشتر‌مراقب‌زبونت‌باشی‌
خانوم‌دکتر!حالا‌اون‌لیوان‌و‌سر‌بکش!
سرم‌سوت‌میکشید،لیوان‌را‌نزدیک
لبم‌کردم‌،نگاهم‌بین‌لیوان‌و‌اسلحه‌
در‌رفت‌و‌آمد‌بود،‌چشمانم‌را‌محکم
روی‌هم‌فشردم‌و‌لیوان‌را‌از‌لبم‌دور‌
کردم‌،دوباره‌چشمانم‌را‌که‌حالا‌خیس‌
بودند‌باز‌کردم‌و‌نگاهش‌کردم:نمیخورم.
گفت:پس‌ترجیح‌میدی‌‌با‌گلوله‌بمیری؟
چیزی‌نگفتم‌‌اوهم‌چیزی‌نگفت،فقط
دستش‌را‌به‌ماشه‌نزدیک‌تر‌کرد‌،
سعی‌کردم‌حواسم‌را‌از‌اسلحه‌
پرت‌کنم‌،هرچند‌سخت‌بود.
میتوانستم‌به‌وضوح‌ببینم‌
که‌دستانم‌چقدر‌میلرزد،و
مطمئنا‌رنگی‌هم‌به‌رخ‌نداشتم.
انگشتش‌را‌به‌ماشه‌نزدیک‌کرد،
لبخند‌نفرت‌انگیزش‌‌دوباره‌بر‌
روی‌لبش‌آمد‌و‌در‌کثری‌از‌ثانیه
ماشه‌را‌کشید‌…..
چشمانم‌را‌بستم‌‌و‌از‌ترس‌شانه‌
انداختم؛منتظر‌دردی‌،سوزشی‌
گرمی‌خونی…اما به‌جایش‌صدای
خنده‌های‌عصبی‌و‌وحشیانه‌ی‌او
بود‌که‌چشمانم‌را‌باز‌کرد.
در اتاق‌راه‌میرفت‌و‌میخندید،
میگفت:گلوله‌نداشت‌ و‌دوباره
میخندید….
به‌سمتم‌آمد‌و‌لیوان‌را‌از‌روی‌زمین‌
برداشت‌و‌سر‌کشید‌،‌ودوباره‌خندید:
فقط‌آب‌بود…
یکدفعه‌خنده‌هایش‌قطع‌شد‌و‌گفت:
خیلی‌بدبخت‌و‌ضعیف‌به‌نظر‌میرسیدی،
پوزخندی‌زد‌و‌گفت:انقدر‌از‌مرگ‌میترسی؟
آب‌دهانم‌را‌قورت‌دادم‌‌و‌گفتم:از‌اینطور
مردن‌آره میترسم.
گفت:دوست‌داری‌چطوری‌بمیری؟بگو
کمکت‌کنم.
لبخندی‌شیطانی‌زد‌که‌گفتم:دوست‌دارم
به‌عمر‌طبیعی‌بمیرم‌،منظورم‌تموم‌شدن‌عمره‌
بعد‌ازپیری،دوست‌دارم‌پیر‌بشم‌،نمیخوام‌مقتول
یا‌مسموم‌بشم.
گفت:اووو‌،میخواد‌پیر‌بشه،پس‌مجبورم‌
تا‌پیر‌بشی‌اینجا‌نگهت‌دارم؟
چیزی‌نگفتم‌که‌لیوان‌و‌اسلحه‌رو‌
برداشت‌و‌بیرون‌رفت.
در‌رانبست‌‌،‌معلوم‌بود‌میخواست
برگردد،بااینحال‌نبودنش‌حتی‌برای‌
لحظه‌ای‌هم‌خوب‌بود،زیر‌لب
گفتم:خدایا‌نجاتم‌بده‌،چیکار‌باید
کنم‌؟دستانم‌یخ‌زده‌بود،فکرم‌
کار‌نمیکرد،حتی‌نمیتوانستم
گریه‌‌کنم‌.
همانطور‌که‌حدس‌میزدم‌دوباره
برگشت‌و اینبار صندلی چوبی‌
تک‌نفره‌ای‌به‌همراهش‌داشت،صندلی‌
را‌نزدیک‌من‌گذاشت‌و‌نشست.
سرش‌را‌پایین‌انداخت‌و‌‌کمی‌سکوت‌کرد‌
و‌بعد‌گفت:تا‌حالا گم‌شدی‌خانوم‌دکتر؟
مردد‌گفتم:یاد..م‌…نمیاد.
گفت:پس‌گم‌نشدی‌،آدم‌‌هیچوقت‌
گم‌شدنش‌رو‌یادش‌نمیره‌.
کمی‌مکث‌کردم‌و‌پرسیدم:
تو‌‌چی؟گم‌شدی؟
کمی‌نگاهم‌کرد‌و‌از‌
روی‌صندلی‌بلند‌شد،
به‌سمت‌تلوزیون‌رفت‌
و‌روشنش‌کرد‌.
با‌استفاده‌از‌دکمه‌های
تلوزیون‌شبکه‌ها‌رو جابه‌جا
میکرد‌و‌بلاخره‌روی‌شبکه‌ی‌خبر
توقف‌کرد.
گفت:اخبار‌دوست‌داری؟
با‌آب‌دهانم‌گلویم‌را‌خیس
کردم‌و‌گفتم:آره.
گفت:خوبه‌،منم‌دوست‌دارم.
برگشت‌‌‌سمت‌من‌و‌صندلی‌رو‌
اینبار‌به سمت‌تلوزیون‌گذاشت‌
ونشست.
گفت:خبرا‌همیشه‌درست‌نیستن.
میدونستم‌میخواست‌حرف‌بزنه
بااینحال‌اصلا‌حوصله‌‌ی‌مشاوره‌نداشتم‌و‌
دلم‌میخواست‌همین‌الان‌با‌تمام
سرعتم‌به‌سمت‌در‌خروجی‌بدوام
و‌فرار‌کنم‌،‌اما‌چاره‌ای‌جز‌صحبت
با‌او نداشتم‌:منظورت‌چیه؟
گفت:میگم‌درست‌نیستن‌،چون‌فقط
اون‌چیزی‌رو‌که‌میبینن‌و‌میفهمن‌میگن.
گفتم:میشه‌بیشتر‌توضیح‌بدی؟
گفت:خانوم‌دکتر‌‌توام خنگیا،فرض‌کن
یکی‌بیادو‌من‌و‌تورو‌‌باهم‌ببینه‌،
اولین‌چیزی‌که‌به‌ذهنش‌میرسه‌چیه؟
چیزی‌نگفتم‌که‌گفت:‌‌به‌این‌نتیجه‌
میرسه‌که‌من‌و‌تو‌یه‌رابطه‌ای‌باهم‌
داریم‌‌و‌همینو‌میبره‌میزاره‌کف‌دست
این‌و‌اون‌و‌این‌میشه‌خبر‌؛حالابه‌نظرت
خبر‌درسته‌یا‌نه؟
سریع‌و‌دستپاچه‌گفتم:ملعومعلومه‌که‌نه!
گفت:باریکلا‌خبر‌غلطه‌،اما‌اونا‌اونطوری‌
فهمیدن‌.
گفتم:خب‌،که‌چی؟
گفت:ناقص‌العقلی‌دیگه‌،نمیفهمی.
چیزی‌نگفتم‌که‌گفت:من‌سواد ندارم.
یعنی‌نداشتم‌،‌مدرسه‌نرفتم‌،خوندن‌و‌
نوشتنم‌،ننم‌یادم‌داد،دور‌ازچشم‌بابام؛
آخه‌بابام‌از‌این‌سوسول‌بازیا‌بدش‌میومد،
نمیزاشت‌هیچکدوممون‌بریم‌بیرون‌،‌
ولی‌یه‌روز‌من‌رفتم‌‌…
سکوت‌کرد‌‌،کمی‌که‌از‌سکوتش‌گذشت
محتاطانه‌و‌با‌لحنی‌آرام‌پرسیدم:
بعد‌،چی‌شد؟
گفت:انقدر‌کتکم‌زد‌که‌از‌حال‌رفتم‌،
وقتی‌از‌حال‌رفتم‌بازم‌بیخیال‌نشد،
میدونی‌چیکار‌کرد‌؟
چیزی‌نگفتم‌که‌‌گفت:ولش‌کن‌ندونی‌
بهتره!
دوباره‌رویش‌را‌به‌طرف‌تلوزیون‌
برگرداند‌ومشغول‌تماشا‌شد‌.
مشخص‌بود‌که‌اصلا‌چیزی‌
از‌اخبار‌نمیفهمد‌،و‌صرفا‌فقط
به‌تلوزیون‌نگاه‌میکند‌و‌تمام‌
فکرش‌جایی‌در‌گذشته‌اش‌
جامانده‌است.
گفت:میدونی‌خانوم‌دکتر،‌
تو‌خیلی‌شبیهه ننمی.
مامانم‌،مثل‌توبود‌کم‌حرف
و‌آروم.
اون‌روز‌که‌توی‌ساندویچی
اومدی‌بهم‌گفتی‌عاشقمی،
فهمیدم‌‌ننم‌تورو واسه‌من
فرستاده.
همینو‌کم‌داشتم‌،‌‌سریع‌گفتم:
اینطور‌نیست‌،من‌هیچوقت‌
اون‌حرفو‌نزدم‌و نمیزنم.
همچنان‌که‌رویش‌به‌سمت
تلوزیون‌بود‌گفت:نمیخواد
زیاد‌حول‌کنی‌،من‌صبرم‌زیاده.
از‌صندلی‌بلند‌شد‌و‌به‌سمتم‌
اومد‌،خودم‌رو‌جمع و‌جور
تر‌کردم‌،‌گفت:ولی‌وقتی‌
صبرم‌تموم‌شه‌….

 

* این داستان بدون هیچ ویرایش و تغییری و کاملا مطابق متن ارسال شده توسط نویسنده می باشد.

نویسنده: معصومه سادات جلالی
تصویر وضعیت حق نشر:

وضعیت حق نشر:

حق نشر این نوشته برای داستان نویس نوجوان و نویسنده آن محفوظ است.

ارسال دیدگاه

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *