داستان نویس نوجوان ۷ ساله شد!🎉 ۶۵٪ تخفیف ثبت نام در دوره جامع آموزش داستان نویسی آغاز شد. این فرصت را از دست ندهید.

همسایه (قسمت بیستم)

نویسنده: معصومه سادات جلالی

برای مطالعه قسمت نوزدهم این داستان به لینک رو به رو مراجعه کنید: همسایه (قسمت نوزدهم)

باصدای‌زنانه‌ای‌آرام‌چشمانم
را‌باز‌کردم‌:الو‌؟زنده‌ای؟صدامو
میشنوی؟
از لابه‌لای‌مژه‌هایم‌‌چهره‌ی‌زنی‌
لاغر‌اندام‌با‌چشمانی روشن‌را‌
میدیدم،‌لحظه‌ای‌حس‌کردم‌
نجات‌پیدا‌کردم‌و‌اکنون‌در‌بیمارستانم
ولی‌وقتی‌چشمانم‌را‌بیشتر‌باز‌کردم
متوجه‌شدم‌همچنان‌در‌همان‌خانه‌ام.
تمام‌بدنم‌درد میکردم‌و‌جگرم‌از‌عطش
در‌حال‌سوختن‌بود‌،آرام‌گفتم:آب‌.لطفا.
کمی‌آب‌.
زن‌گفت:شانس‌آوردی‌هنوز‌زندست‌،
چرا‌به‌من‌نگفتی‌‌کسی‌که‌میخوای بدزدی
یه‌زنه!
با‌صدایی‌کلافه‌جوابش‌را‌داد:به‌توربطی‌
نداره‌تو‌فقط‌کارایی‌که‌من‌میگم‌و‌میکنی‌
فهمیدی؟
زن‌گفت:این‌زنیکه‌آب‌میخواد‌.
گفت:پس‌معطل‌چی‌هستی؟نکنه‌توقع
داری‌من‌برم‌برا‌ش‌آب‌بیارم؟
زن‌بی‌هیچ‌حرفی‌بلند‌شد‌‌و‌از‌اتاق‌خارج
شد‌،حس‌خوبی‌از‌تنها‌ماندن‌با‌او‌در‌این‌
اتاق‌نداشتم‌،سعی‌کردم‌با‌هر‌سختی‌
ای‌که‌هست‌بشینم‌.
روی‌صندلی‌چوبی‌ای‌که‌قبلا‌آورده‌بود‌
نشسته‌بود‌و‌‌پشت‌به‌من‌به‌دیوار‌روبه‌رویش
خیره‌شده‌بود‌.درباز‌بود‌و‌یک‌زن‌دیگر‌
هم‌به‌جز‌من‌در این‌خانه‌بود‌فرصت
خوبی‌بود‌برای‌فرار‌،‌دوباره‌‌عزمم‌را
جزم‌کردم‌،اما‌همینکه‌روی‌دوپایم‌
ایستادم‌به‌شدت‌سرم‌گیج‌رفت‌‌و‌
دوباره‌روی‌مبل‌افتادم.
گفت:هنوز‌آدم‌نشدی؟
میخوای‌بری‌پیش‌اون‌عوضی!
بریده‌و‌بی‌حال‌گفتم:چی‌..برا‌‌‌…خودت
میگی؟
گفت:مث‌اینکه‌کم‌کتک‌خوردی‌نه؟
هیچی‌نگفتم،خیلی‌درد‌داشتم‌و‌به‌
شدت‌میترسیدم.
زن‌با‌لیوان‌آبی‌در‌دستش‌برگشت‌،
لیوان‌آب‌را‌به‌سمتم‌گرفت‌و‌گفت:
بیا!
دستم‌را‌به‌سختی‌بلند‌کردم‌تا‌لیوان
آب‌را‌از‌دستش‌بگیرم‌،‌اما‌همینکه
از‌دستش‌گرفتم‌،از‌روصندلی‌بلند
شد‌و‌با‌سرعت‌به‌سمتم‌آمد‌لیوان‌
را‌از‌دستم‌گرفت‌وبه‌طرف‌آن‌زن
گرفت،اول‌خودت‌بخور!
زن‌با‌تعجب‌گفت:وا ،ینی‌چی؟
تو‌به‌من‌شک‌داری؟
گفت:یه‌لیوان‌آب‌آوردن‌،انقدرام‌طول
نمیکشه!
زن‌گفت:یعنی‌چی‌شوخی‌میکنی‌دیگ؟
گفت:گفتم‌ اول‌خودن‌بخور!
زن‌لیوان‌را‌از‌دست‌او‌گرفت‌‌ونزدیک
دهانش‌کرد‌،اما نخورد‌،خواست‌
کلمه‌ی‌دیگری‌بگوید‌که‌لیوان‌همزمان
با‌سیلی‌محکمی‌که‌به‌گوشش‌خورد‌
بر‌روی‌زمین‌افتاد،.
با‌دست‌زن‌را‌به‌عقب‌هل‌میداد‌ولی
زن‌مقاومت‌میکرد‌:نه توروخدا‌،
اشتباه‌کردم‌،غلط‌کردم‌،حسادت‌
کردم‌،جان‌من،جان‌اون‌زنیکه‌،
،ببخشید‌،غلط‌کردم‌غلط‌کردم…
اما‌او‌همچنان‌‌بیرونش‌میکرد‌و‌میگفت:
گورتو‌گم‌کن‌گمشو‌نمیخوام‌ببینمت.
زن‌به‌پایش‌افتاد‌و‌گفت:تیمور‌ببین
من‌چی‌میگم‌،یه‌دیقه‌گوش‌کن‌،اشتباه
کردم‌،نفهمی‌کردم،‌فقط.ماده‌ی‌بیهوشی
بود‌از‌اونا‌که به…باسیلی‌محکم‌دیگه‌ای‌
که‌به‌گوشش‌خورد‌،حرفش‌قطع‌شد‌و‌
دیگر‌هیچ‌صدایی‌از او‌در‌نیامد..
تیمور‌دادزد:گورتووو‌‌گم‌کن‌گمشووووو‌
گمشوووو‌زنیکه‌هر…ز‌…ه‌.
زن‌گریه‌کنان‌بلند‌شد‌و‌از‌اتاق‌خارج‌شد.
اومد‌و‌نزدیکم‌روی‌مبل‌نشست‌،بلافاصله
از‌او‌فاصله‌گرفتم‌که‌گفت:همین‌الان‌جونت
رو‌نجات‌دادم‌،نمیخوای‌تشکر‌کنی؟
بریده،بریده‌و‌در حالی‌که از‌ترس
سکسکه‌ام‌گرفته‌بود‌گفتم:..عی
ار….عیع‌‌….بع…اینکه….کتکم‌…زدی.
اخم‌‌غلیظی‌کرد‌و‌گفت:‌اگ‌بازم‌کس
دیگه‌ای‌رو‌به جای‌من‌انتخاب‌‌کنی‌،
اوضاع‌همینه‌،تازه‌کم‌کتک‌خوردی.
شانس‌آوردی‌که‌از حال رفتی.
گفتم:‌…چرا ….عی…نمیگی‌….
چی…از‌…جونم‌…میخوای؟
عیع..چرا‌….مث..ادم…
حرفم‌را‌با‌تحکم‌قطع‌کرد‌و‌گفت:
مث‌اینکه‌‌کم‌کتک‌خوردی؟
نمیدونی‌باید‌چطوری‌صحبت
کنی؟!
چیزی‌نگفتم‌که‌گفت:یه‌کتاب‌
برات‌میارم‌،از‌بین‌عکسایی‌که
اونجا‌هست،یکی‌رو‌انتخا‌ب‌کن.
‌وبعد‌بی‌هیچ‌حرفی‌از‌اتاق‌خارج‌شد.
روی‌مبل‌دراز‌کشیدم‌،‌خیلی‌‌
خسته‌بودم‌،چشمانم‌را‌روی‌هم
گذاشتم‌،طولی‌نکشید‌که خوابم‌
برد…..

 

* این داستان بدون هیچ ویرایش و تغییری و کاملا مطابق متن ارسال شده توسط نویسنده می باشد.

نویسنده: معصومه سادات جلالی
تصویر وضعیت حق نشر:

وضعیت حق نشر:

حق نشر این نوشته برای داستان نویس نوجوان و نویسنده آن محفوظ است.

ارسال دیدگاه

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *