داستان نویس نوجوان ۷ ساله شد!🎉 ۶۵٪ تخفیف ثبت نام در دوره جامع آموزش داستان نویسی آغاز شد. این فرصت را از دست ندهید.

همسایه (قسمت نوزدهم)

نویسنده: معصومه سادات جلالی

برای مطالعه قسمت هجدهم این داستان به لینک رو به رو مراجعه کنید: همسایه (قسمت هجدهم)

منتظر‌بودم‌تا‌ادامه‌ی‌حرفش‌رو‌بگه
اما فقط‌یه‌نیشخند‌نفرت‌انگیز‌تحویلم
داد‌و‌از‌اتاق‌رفت‌بیرون‌.
اینبار‌دررا‌‌خوب‌قفل‌کرد‌.
دیگر‌حتی‌یک‌لحظه‌ام‌نمیتوانستم‌اینجا
را‌تحمل‌کنم‌،باید‌راهی‌برای‌فرار‌پیدا‌
میکردم،‌حالا‌هرچه‌بعدش‌میشد‌مهم‌
نبود‌،فقط‌باید‌از‌اینجا میرفتم‌،‌
شاید‌اگر‌‌کمی‌بیشتر‌اتاق‌را‌میگشتم
وسیله‌ای‌‌‌برای‌دفاع‌از‌خودم‌پیدا‌میکردم؛
پس‌مشغول‌شدم‌و‌دوباره‌گوشه‌و‌کنار‌اتاق‌
را‌گشتم‌حتی زیر‌فرش‌ها‌را‌،اما‌با‌اینحال‌
چیزی‌پیدا‌نکردم‌،تنهایک‌راه داشتم‌،باید
از‌این‌اتاق‌بیرون‌میرفتم‌،تا بتوانم‌فرار‌کنم.
با‌این‌فکر‌به‌سمت‌در رفتم‌و‌در‌زدم‌،کمی‌
طول‌کشید‌تا‌در‌را‌باز‌کند،گفت:چیه؟
دلت‌تنگ‌شده؟
گفتم:باید‌برم‌سرویس‌‌بهداشتی‌!
کمی‌مردد‌نگاهم‌کرد‌و‌گفت:دنبالم‌
بیا‌،در‌مسیر‌،بارها‌به‌فکر‌فرار‌افتادم
ولی‌ترس‌از‌بدتر‌شدن‌اوضاع‌مرا‌منصرف
میکرد‌.
وارد‌‌سرویس‌شدم‌و‌بلافاصله پس‌از
بستن‌درمشغول‌گشتن‌شدم‌؛شیر‌آب‌را‌
کمی‌باز‌گذاشتم‌تا‌مشکوک‌نشود،‌
آرام‌و‌بی‌صدا‌به‌سمت‌حمام‌رفتم‌،‌حتما‌
آنجا‌چیزی‌پیدا‌میشد‌،اولین‌چیزی‌که‌
به‌چشمم‌خورد‌تیغ‌حمام‌بود،‌دوتا‌تیغ
از‌جعبه‌اش‌برداشتم‌و‌در‌جیب‌شلوارم‌
قایم‌کردم‌،‌
محکم‌به‌در‌ضربه‌زد:داری‌چه‌غلطی‌
میکنی‌؟
دوباره‌به‌سمت‌توالت برگشتم‌
و‌شیر‌آب‌را‌بستم‌و‌بلافاصله‌‌در‌را‌باز‌کردم
و‌از‌سرویس‌خارج‌شدم.
گفت:داشتی‌چیکار‌میکردی؟
گفتم:تو‌دستشویی‌چیکار‌میکنن؟
گفت:بلبل‌زبونی‌نکن‌.‌گمشو‌تو‌اتاقت.
گفتم:اونجا‌اتاق‌من‌نیست.
گفت:میخوای‌به‌زور‌ببرمت؟
گفتم:لطفا‌،‌بزار‌من‌برم‌،به‌کسی
چیزی‌نمیگم‌،قول‌میدم.
طوری‌نگاهم‌میکرد‌که‌انگار
منتظر‌است‌بیشتر‌حرف‌بزنم.
گفتم:لطفا،‌بودن‌من‌اینجا‌هیچ
سودی‌برات‌نداره،ولی‌وقتی‌
از‌اینجا‌برم‌،هچقدر‌بخوای‌
بهت‌پول‌میدم‌،هرچقدر‌
حتی‌مجبور‌بشم‌قرض‌میکنم‌
ولی‌اینکارو‌میکنم.
خنده‌کنان‌گفت:مثل‌اینکه
توهنوز‌نفهمیدی‌واسه‌چی‌
اینجایی؟
گفتم:نه‌نفهمیدم‌،نمیدونم‌،
چرا‌منو‌دزدیدی؟‌
گفت:دوست‌داری‌بامعشوقت‌
که‌ولت‌کرده‌رفته‌ازدواج‌کنی؟
یا‌با‌منی‌که‌شبیهه‌معشوقتم‌و‌
تو‌رو‌دزدیدم؟
گفتم:هیچکدوم‌!باور‌کن‌هیچکدوم.
گفت:نه‌دیگه‌باید‌انتخاب‌کنی‌؟مجبوری
انتخاب‌کنی.
گفتم:پس‌اونی‌رو‌انتخاب‌میکنم‌که
ولم‌کرده‌،اونی‌که‌رفته‌رو‌انتخاب‌
می…..
هنوز‌حرفم‌تمام‌نشده‌بود‌که‌
مزه‌ی‌خون‌رو‌توی‌دهنم‌حس‌
کردم‌،‌کشیده‌ای محکم‌
به‌من‌زد‌و‌من‌تقریبا‌تعادلم‌را‌
از‌دست‌دادم‌ولی‌قبل‌از‌اینکه
زمین‌بخورم‌با‌گرفتن‌
از‌دسته‌ی‌مبل‌خودم‌را‌نگه‌داشتم‌.
فکرش‌را‌میکردم‌چنین‌کند‌.
موهایم‌را‌همانطور‌،از‌‌ روی‌
شالم‌گرفت‌و‌به‌طرف‌اتاق
میکشید‌.
داد‌زدم‌:ولم‌کن‌عوضی.
ولم‌کن‌روانی‌.
درد‌،در‌سرم‌میپیچید‌‌
من‌فقط‌داد‌میزدم،
میخواستم‌‌کاری‌کنم‌،‌
اما‌فرصت‌نشد‌،
مرا‌دوباره
به‌اتاق‌‌انداخت‌
روی‌‌زمین‌افتادم‌،‌
سعی‌کردم‌‌‌بلند شوم‌
اما‌بلافاصله‌‌شروع
کرد‌…
بالگد‌مرا‌میزد‌و‌من‌
داد‌میزدم‌:بس‌کن!
روانی‌بس‌کن!آشغال!
داد‌میزدم‌گریه میکردم‌،
تنها‌کاری‌که‌میتوانستم‌
بکنم‌این‌بود‌که‌دستانم‌را‌
جلوی‌سر‌و‌صورتم‌بگیرم‌
تا‌‌بیشتر‌از‌این‌آسیب‌نبینم.
نفهمیدم‌چقدر‌طول‌کشید‌
اما‌‌وقتی‌که‌دیگر‌توانی‌
برای‌داد‌زدن‌یا‌دفاع‌کردن
از‌خودم‌را‌نداشتم‌‌،دستانم
از‌جلوی‌صورتم‌برروی‌زمین
افتادچشمانم‌شروع‌به‌تار‌شدن‌کرد‌و‌
دیگر‌چیزی‌ندیدم‌و‌نشنیدم.

با‌صدایی‌آشنا‌چشمانم‌را‌باز‌
کردم‌،در‌مکانی‌سیاه‌و‌نامتناهی
بودم‌،تا‌چشم‌کار‌میکرد‌سیاهی‌
بود‌و‌سیاهی،دوباره‌همان‌صدای
آشنا‌آمد‌:گفتم‌که‌فرار‌کن.
به‌طرف‌صدا‌برگشتم‌،خودم
بودم.
خودم‌به‌من‌گفت:حالا دیگه
فرار‌نکن‌.فرار‌نکن.
خواستم‌جواب‌خودم‌را‌بدهم
که‌‌‌ناگهان‌همه‌ی‌سیاهی‌ها‌در‌هم
تنیدند‌و‌‌همه‌چیز‌از‌جمله‌،آن‌من‌
دیگر‌ناپدید‌شد‌…

باصدای‌زنانه‌ای‌آرام‌چشمانم
را‌باز‌کردم‌:الو‌؟زنده‌ای؟صدامو
میشنوی؟

برای مطالعه قسمت بیستم این داستان به لینک رو به رو مراجعه کنید: همسایه (قسمت بیستم)

 

* این داستان بدون هیچ ویرایش و تغییری و کاملا مطابق متن ارسال شده توسط نویسنده می باشد.

نویسنده: معصومه سادات جلالی
تصویر وضعیت حق نشر:

وضعیت حق نشر:

حق نشر این نوشته برای داستان نویس نوجوان و نویسنده آن محفوظ است.

ارسال دیدگاه

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *