داستان نویس نوجوان ۷ ساله شد!🎉 ۶۵٪ تخفیف ثبت نام در دوره جامع آموزش داستان نویسی آغاز شد. این فرصت را از دست ندهید.

همسایه (قسمت بیست و یکم)

نویسنده: معصومه سادات جلالی

برای مطالعه قسمت بیستم این داستان به لینک رو به رو مراجعه کنید: همسایه (قسمت بیستم)

قطرات‌آبی‌که‌روی‌صورتم‌میخورد‌،‌
باعث‌شد‌چشمانم‌را‌باز‌کنم‌.
او‌که‌به‌تازگی‌فهمیده‌بودم‌
نامش‌تیمور‌است‌روی‌صندلی‌‌چوبی‌اش
نشسته‌بود‌،دردستش‌یک‌لیوان‌
آب‌‌بود‌و یک‌دستش‌هم‌خیس،نگاهی‌به‌من
کرد‌و‌گفت:بلاخره‌بیدار شدی؟
گفتم:مگه‌چقدر‌خوابیدم؟
گفت:از‌دیروز‌که‌از‌پیشت‌رفتم‌،تا‌الان‌
خواب‌بودی،‌فک‌کردم‌مردی‌!
با‌تعجب‌گفتم‌:واقعا‌؟
باورم‌نمیشد‌اینهمه‌مدت‌خواب‌بوده
باشم‌.
گفت:اره‌،‌واقعا،‌خم‌شد‌و‌از‌زیر‌پایش‌
کتابچه‌ای‌،شبیه‌به‌‌آلبوم‌عکس‌درآورد
و‌گفت،نگاهش‌کن‌.
نشستم‌و‌آلبوم‌را‌از‌دستش‌گرفتم‌،‌
کمی‌این‌‌دست‌و‌آن‌دست‌کردم‌،و‌بعد
صفحه‌ی‌اول‌را‌گشودم‌.
بادیدن‌‌اولین‌عکس‌در‌صفحه‌ی‌آلبوم‌،
تمام‌بدنم‌یخ‌زد،‌‌دیگر‌صدای‌نفس‌کشیدنم
را‌نمیشنیدم‌،‌دستانم‌میلرزید‌و‌اشک‌در‌
چشمانم‌حلقه‌زده‌بود،‌آرام‌و‌با‌صدایی‌
گرفته‌گفتم:این‌،‌این‌کیه؟
او‌که‌متوجه‌رنگ‌پریدگی‌صورتم‌
شده‌بود‌گفت:مشیناسیش؟
گفتم:گفتم‌این‌عکس‌تو‌آلبوم‌تو‌چیکار‌
میکنه؟
با‌شک‌و‌تردید‌نگاهم‌کرد‌و‌گفت:چندسالته‌
خانوم‌دکتر؟
عصبی‌داد‌زدم‌:گفتم‌میشناسیش‌یا‌نه‌؟
گفت:صداتو‌بیار‌پایین‌زنیکه‌ی…
چیزی‌نگفتم‌که گفت:اینکه‌من‌
میشناسمش‌عجیب‌نیست،‌اینکه‌
تو‌بشناسیش‌عجیبه‌!
با‌تردید‌گفتم:پسرته؟
گفت:نه‌پدر‌پسرمه‌.
مردد‌و‌طوری‌که‌انگار
چیزی‌نفهمیده‌باشم‌نگاهش‌کردم‌،
که‌خندید‌و‌گفت:خودمم‌.
با‌این‌حرفش‌گویی‌آسمان‌‌روی‌سرم‌
خراب‌شد.
تمام‌اتاق‌دور‌سرم‌میچرخید‌و‌چیزی‌
نمیشنیدم،‌پس‌او بود،‌
پسر‌بچه‌ای‌که‌تمام‌این‌مدت خواب‌
و‌خوراک‌را‌از‌من‌گرفته‌بود،اوبود‌.
اما‌،چرا،؟….
سوالات‌زیادی‌‌در‌ذهنم‌شکل‌گرفته‌
بودند‌و‌من‌‌‌در‌پاسخگویی‌به‌آنها‌
ناتوان‌بودم‌.
درآن‌لحظه با‌صدای‌خودم‌‌،همه
چیز‌لحظه‌ای‌ایستاد‌:منو‌،‌منو‌میشناختی؟
گفت:‌اگه‌منظور‌ت‌تو بچگیامه‌،فکر‌نمیکنم.
من‌زیاد‌بیرون‌از‌خونه‌نمیرفتم.
گفتم:لطفا‌،لطفا‌،بهم‌بگو‌چرا‌من‌؟چرا‌من؟؟
گفت:دیگه‌چرت‌و‌پرت‌گفتن‌و‌تموم‌کن‌،‌
بزن‌صفحات‌بعد.
دوباره‌به‌آلبوم‌و‌عکس‌پسر‌بچه‌
نگاه‌کردم‌و‌آلبوم‌را‌ورق‌زدم،
اما‌در‌کمال‌تعجب‌تمامی‌صفحات‌
خالی‌و سفید بود…
پرسیدم:پس‌بقیه‌چی؟
گفت:کدوم‌بقیه؟
گفتم:پدرت؟مادرت؟خانوادت؟
گفت:خیلی‌وقت‌پیش‌گمم‌کردن.
درست‌همان‌جمله‌ای‌که‌درخواب
آن‌پسربچه‌به‌من‌گفته‌بود‌…
دوباره‌پرسیدم:چرا‌نرفتی‌دنبالشون
بگردی؟
چیزی‌نگفت‌،که‌گفتم:هنوزم‌ممکنه‌دیر‌نشده…
حرفم‌را‌نیمه‌گذاشت:چرا‌،خیلی‌دیر‌شده.
دوباره‌به‌آلبوم‌نگاه‌کردم‌و‌دوباره‌به‌او
‌و‌بعد‌گفتم:چرا‌این‌آلبوم‌رو‌به‌من‌نشون‌
دادی؟
گفت:تو‌بهم‌بگو؟چرا‌این‌آلبوم‌رو‌به‌تو
نشون‌دادم؟
با‌تعجب‌نگاهش‌کردم‌که‌گفت:مگه
تو‌دکتر‌نیستی؟مگه‌روان‌آدما‌رو‌تحلیل
نمیکنی؟مگ‌ذهن‌آدما‌رو‌نمیخونی؟
بگو‌ببیینم؟‌چرا‌من‌این‌آلبوم‌رو‌به‌تو‌
نشون‌دادم؟
فرقی‌نداشت‌چه‌جوابی‌میدادم،‌
در‌هرصورت‌از‌حرفم‌ایراد‌میگرفت‌
و‌میخواست‌به‌من‌بفهماند‌که‌من‌
روانشناس‌و‌مشاور‌افتضاحی‌هستم،
بنابراین‌پیش‌دستی‌کردم‌و‌گفتم:
خب‌،راستش‌من‌اونقدرام‌حرفه‌ای
نیستم،‌نمیدونم‌،چرا‌،‌و‌به‌چه‌دلیل
این‌آلبوم‌رو به‌من‌نشون‌دادی‌و‌اینم
میدونم‌که‌من‌این‌پسر‌بچه‌رو‌،‌قبلا‌توی
واقعیت‌هیچ‌جایی‌ندیدم‌،‌فقط‌این
اواخر‌توی‌خوابم‌دیدمش.
گفت:منو‌توی‌خوابت‌دید؟!
گفتم:آره‌،آدرس‌خونتون‌رو‌
هم‌توی‌خواب‌این‌پسربچه‌،که
نمیدونم‌واقعا‌خودتی‌یا‌نه‌،‌بهم‌
گفت.
کمی‌نگاهم‌کرد‌و‌زدزیر‌خنده‌.
گفتم:به‌چی‌میخندی؟
گفت:مث‌اینکا‌بچگیمم‌مث‌خودم
ازت‌خوشش‌میاد.
اخمی‌کردم‌که‌گفت:میرم‌یه‌چیزی
بخرم‌بخوری‌!
گفتم:نه‌نرو‌صبر‌کن‌،تکلیف‌این
قضیه‌باید‌همینجا‌مشخص‌بشه.

گفت:تو‌خواب‌بچگیای‌منو‌دیدی!
پس‌تو‌باید‌تکلیف‌خودتو‌مشخص‌
کنی‌که‌کجای‌زندگی‌منی‌.
این‌حرف‌را‌با‌تحکم‌گفت‌و‌از‌اتاق‌خارج‌
شد‌و‌در را‌هم‌پشت‌سرش‌‌قفل‌کرد‌.
‌دستی‌به‌سرم‌کشیدم‌،‌و‌بعد‌دوباره‌
به‌آلبوم‌نگاه‌کردم‌،‌صفحاتش‌را‌یکی
یکی‌‌وبا‌دقت‌بیشتر،نگاه‌کردم‌….

 

* این داستان بدون هیچ ویرایش و تغییری و کاملا مطابق متن ارسال شده توسط نویسنده می باشد.

نویسنده: معصومه سادات جلالی
تصویر وضعیت حق نشر:

وضعیت حق نشر:

حق نشر این نوشته برای داستان نویس نوجوان و نویسنده آن محفوظ است.

ارسال دیدگاه

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *