داستان نویس نوجوان ۷ ساله شد!🎉 ۶۵٪ تخفیف ثبت نام در دوره جامع آموزش داستان نویسی آغاز شد. این فرصت را از دست ندهید.

فرزندِ فاضل (قسمت اول)

نویسنده: حسین یزدی

همیشه خلق افسرده‌ای داشت. سرش پایین بود. اکثر اوقات خواب بود. هنگام بیداری هم فقط در حال راه‌رفتن در بند بود. فکر و خیال زیادی داشت. با کسی حرف نمی‌زد. به ندرت می‌خندید. یادم می‌آید با هیچ‌کدام از شوخی های من نمی‌خندید. اما به یک شوخی من، لبخند عمیقی می‌زد. نام پدرش فاضل بود‌. من به طور کلی او را فرزندِ فاضل خطاب می‌کردم. هرگاه این کلمه را می‌گفتم، می‌خندید. همیشه در دهان و یا زیر مچ‌بندش و یا جیب شلوارش تیغ داشت. دوست داشت خودش را خلاص کند اما هنوز به مرحله‌ی صد در صد نا امیدی نرسیده بود. چند بار تیغ‌هایش را به زور از او گرفته بودم‌ اما اثری نداشت و دوباره تهیه می‌کرد.
افکار خودکشی علت اصلی معرفی او به من بود. می‌‌گفت بیکارم آقای یزدی، بیکاری مرا اذیت می‌کند و نمی‌توانم تحمل کنم. از وکیل بند خواستم تا شغلی در بند به او بدهد. روز بعد که دیدمش در حال نظافت اتاق بود. مسئول نظافت اتاق‌شان شده بود. مدتی گذشت. انگار آب شده بود و توی زمین فرو رفته بود. وارد بند می‌شدم او را نمی‌دیدم. پرس و جو کردم و در اتاقش او را یافتم. انگار با تختش یکی شده بود. خلق شدیدا پایین و افسرده‌ای داشت. زیر پتو در حال گریه بود. او را تا مرکز مشاوره بردم و آنجا جلسه‌ای داشتیم. افکار خودکشی دوباره عود کرده بود و احساس خطر شدیدی می‌کردم. شدیدا گریه می‌کرد. این بار علت افکار خودکشی‌‌اش را بلاتکلیفی وضعیت قضایی عنوان می‌کرد. نمی‌دانست چه‌قدر باید در حبس بماند و این مسئله اذیتش می‌کرد. دستش را گرفتم و به مددکاری بردم. سفارشش را کردم و خارج شدم. چند روز بعد دوباره او را دیدم. می‌گفت حکمم مشخص شده است. یک سال حبس قطعی برایم بریده‌اند. از این که می‌دانست چه موقعی قرار است از حبس خارج شود احساس خوبی داشت.
مدتی گذشت و دوباره همه‌ی علائم افسردگی مجددا عود کرد. این بار علت افکار خودکشی‌اش را نا امیدی اعلام می‌کرد. می‌گفت من مشکل جسمی دارم آقای یزدی. راست می گفت. پزشک بهداری هم حرفش را تایید می‌کرد. خون‌ریزی‌های شدید گوارشی، منجر به حضور مکرر او در بهداری می‌شد. اکثر اوقات هم بر اثر همین خلق شدیدا افسرده، بی حالی و کندی روانی حرکتی نمی‌توانست در بهداری حاضر شود و تمام تختش با خون یکی می‌‌شد.
روزی با وکیل بند نزد من آمد و گفت می‌خواهم امروز خودم را بکشم. واقعا دیگر تحمل این همه درد را ندارم. خانواده‌ام جواب تماس هایم را نمی‌دهند. جایی برای زندگی ندارم. از این جا بیرون می‌روم کسی مرا حمایت نمی‌کند. امیدی ندارم و … نمی‌توانم دقیقا بگویم چگونه گریه می‌کرد اما همین را می‌توانم بگویم که وقتی گریه می‌کرد، مثل قطرات باران، اشک‌هایش بر روی فرش زیر پایمان می‌چکید. مکرر و پی‌درپی، بدون صدا و بی‌وقفه. احساس خطر شدیدی کردم‌ دست او را گرفتم و باهم به بهداری رفتیم. توضیحات لازم را به مسئولین گفتم. بعد از صحت‌سنجی ادعاهای من، او را به قید فوریت اعزام کردند تا در روان‌پزشک مستقر در بیمارستان اعصاب و روان او را ویزیت کند. البته که او سوابق متعدد خودزنی، خودکشی و آسیب به خود را داشت و مجموعه‌‌ی این عوامل و گزارشات مکتوب من، سبب اعزامش شد.
یک هفته بعد او را در بند دیدم. می‌گفت در حال حاضر قرص می‌خورم اما هنوز افکار خودکشی دارم. اگر امکان دارد واسطه بشوید مرا به بند اشتغال انتقال دهند. فکر‌کنم اگر آنجا باشم و کار کنم برایم بهتر باشد. به وکیل بند شرایط او را توضیح دادم. مدتی گذشت و دیگر او را در بند ندیدم. سراغش را گرفتم. گفتند به اشتغال رفته است. دیگر به او فکر نمی‌کردم و به طور کلی او را فراموش کرده بودم. حتی اسمش را هم در خاطر نداشتم. فقط هر از گاهی اسم و شرح حالش را که در دفتر یادداشت کوچک خود داشتم به صورت گذرا نگاه می‌انداختم تا از تجربه‌ی او درس بگیرم. معمولا این اواخر اطلاعات مددجویانم را در دفتر یادداشت کوچکی که داشتم می‌نوشتم تا بدانم وضعیت هرکسی به چه صورتی است‌.
حدودا شش ماه از این اتفاق گذشت و من دیگر در آن‌سوی بندها نبودم. حدودا یک ماه پیش طبق روتین روزانه در حال تهیه لیست مددجویان ورودی کمپ جهت بررسی وضعیت روانی و انجام اقدامات لازم بودم. لیستم را تهیه کردم. به همکارم تحویل دادم تا یکی یکی آن‌ها را صدا بزند تا به اتاق من بیایند. ناگهان وارد اتاق شد. اول او را نشناختم. پرونده را با دقت بیشتری نگاه کردم. نام پدرش فاضل بود. فریاد زدم فرزند فاضل خودتی؟! این بار با شدت آسیب وحشتناک تری او را دیدم. خمار بود. توانایی صحبت بیش از اندازه را نداشت. معاینه اولیه را انجام دادم و جلسه را سریع تمام کردم.
انگار استخوانی شده بود که رویش پوستی کشیده باشند. وضعیت روانی شدیدا آشفته و نگران‌کننده‌ای داشت. مصرف مواد باعث شده بود خون‌ریزی‌هایش کنترل شوند و عود نکنند. اما اینجا دوباره خون‌ریزی‌هایش شروع شده بودند. افکار خودکشی شدیدی را تجربه می‌کرد. خلق شدیدا افسرده‌ای داشت. خانواده‌اش خیلی کم جواب او را می‌دادند و شدیدا نا امید و غمگین بود. حتی بعد از اتمام دوره‌ی سم‌زدایی هم این علائم مشهود بود.
ما جلساتمان را ادامه می‌دادیم و خوشبختانه مداخلات من موثر بود. او شدیدا احساس امنیت در حضور من داشت و تمامی حرفایش را با من در میان می‌گذاشت. یک روز صدایش کردم. به محض نشستن گفت می‌خواستم خودم را بکشم که صدایم کردید. یک تیغ از درون جیبش درآورد و روی میزم گذاشت. گفت من نمی‌توانم به شما دروغ بگویم. اینجا فقط شما مرا درک می‌کنید. ای کاش بیرون هم کسی بود مثل شما که به من اهمیت دهد. گفتم تو باید خودت یاد بگیری که وقتی هیچ‌کسی هم به تو محل نگذاشت، خودت به خودت محل بگذاری و اولویت خودت باشی. قرار نیست کسی به تو محل بگذارد فرزند فاضل! خندید و با سر تایید کرد.
مدتی است خون‌ریزی‌هایش شدیدتر شده است. چند روز پیش جهت بررسی بیشتر مسائل و احوالاتش او را به اتاقم فراخواندم تا شماره خانواده‌ش را بگیرم تا به آن‌ها زنگ بزنم. شماره‌های زیادی را گرفتم و زنگ می‌زدم. هیچ کدام پاسخ‌گو نبودند و من چندین مرتبه تلاش خودم را کردم. خلق افسرده‌ی او باز هم نمایان بود. قبل از رفتنش ناگهان دوباره برگشت و گفت میشه یه بار دیگه شماره‌ی خواهرم رو بگیرین؟ فقط یه بار دیگه خواهش می‌کنم. دوباره شماره‌ش را گرفتم. ناگهان خواهرش گوشی را برداشت. بعد از کلی صحبت و گفت‌وگو نهایتا پذیرفت که همکاری های لازم را با من داشته باشد. گوشی را که قطع کردم، گریه‌های فرزند فاضل شروع شد. اما این بار جنس گریه او فرق داشت. از خوشحالی گریه می‌کرد نه از غم. انگار تمام دنیا را به او داده بودند. انگار تازه متولد شده بود. خواهرش قول داد به ملاقاتش بیاید و پیگیری های لازم را در حد توان انجام دهد.
شنیدن چنین اتفاقی از طرف من برا او به حدی امیدوار کننده و خوشحال کننده بود که گویی تا به حال در عمرش این چنین امیدوار و خوشحال نشده بود‌. امیدوارم اتفاقات بهتری هم برای او در همین روزها بیفتد.
به سیر و فراز و نشیب ارتباطم با فرزند فاضل که نگاه می‌کنم، درس‌های زیادی می‌گیرم. یکی از چالش‌برانگیز ترین تجارب کاری من، فرزند فاضل است که هنوز هم ادامه دارد. برای فرزند فاضل دعا کنید…

برای مطالعه قسمت دوم این داستان به لینک رو به رو مراجعه کنید: فرزندِ فاضل (قسمت دوم)

 

* این داستان بدون هیچ ویرایش و تغییری و کاملا مطابق متن ارسال شده توسط نویسنده می باشد.

نویسنده: حسین یزدی
تصویر وضعیت حق نشر:

وضعیت حق نشر:

حق نشر این نوشته برای داستان نویس نوجوان و نویسنده آن محفوظ است.

1 نظر

  1. Avatar
    رضوی می گوید:
    29 مهر 1402

    چقدر زیبا به تصویر کشیدید… انگار منم کنار فرزند فاضل بودم… مرحبا به درمانگری و مرحبا به این نوع نگارش خودمانی

    پاسخ

ارسال دیدگاه

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *