داستان نویس نوجوان ۷ ساله شد!🎉 ۶۵٪ تخفیف ثبت نام در دوره جامع آموزش داستان نویسی آغاز شد. این فرصت را از دست ندهید.

زبان عشق (قسمت پنجم)

نویسنده: ندا بهمنی راد

برای مطالعه قسمت چهارم این داستان به لینک رو به رو مراجعه کنید: زبان عشق (قسمت چهارم)

بعد اومد سمت من و خوش آمد گفت. ریحانه خانم داشت چایی می‌آورد که آرام سریع از دستش گرفت و گذاشت روی میز و مادرش رو بغل کرد و سلام کرد بهش . چقدر مهربونه این دختر!
سینی چای رو برداشت و به همه تعارف کرد.
به داداشش آیهان که رسید گفت: تو نخور کم خون میشی!
آیهان_ هر وقت یه بشکه چایی ریختی تو حلقم بگو کم خون میشم ، از صبح یه فنجون هم نخوردم!
آرام مقداری چایی تو نعلبکی ریخت و رو بهش گفت : بمیرم الهی بیا داداشم بخور خستگیت در بره!
آیهان _چقدر تو سخاوتمندی خواهرم!
آرام _ مطمئنم مامان از صبح کلی آبمیوه و اینا ریخته تو حلقت ، زیاد بخوری ممکنه شب بارون بیاد رو تختت!
آران چپ چپ نگاهش کرد و خم شد یکی بزنه پس گردنش که آرام سریع عقب کشید و همانا شد و چای از فنجون ریخت رو دستش و صدای آخ سوختم بلند شد. آیهان دستپاچه رفت کنارش و گفت : چته تو آخه مراقب باش خو!
از چهره آرام معلوم بود بغض کرده. آیهان پیشونیشو بوسید و گفت: بلند شو بریم درمانت کنم. و باهم به سمت آشپزخونه رفتن.
پدرشون گفت: امان از دست این بچه ها!
لبخندی زدم و گفتم : با اینکه کل کل دارن ولی معلومه خیلی همدیگرو دوست دارن و حواسشون بهم هست.
سری تکون دادن که همون موقع خانمی اومد و گفت : خانم، شام حاضره.
ریحانه خانم گفت : بفرمایید بریم سر میز شام.
بلند شدیم بریم که همون موقع آراد هم از پله ها پایین اومد.
وجدان: آراد! چه زود صمیمی شدی؟!
+ خب حالا زر نزن!
یه تیشرت جذب مشکی و یه شلوار خونگی مشکی که دوتا بندونک ازش آویزون بود ، پوشیده بود.
نشستیم سر میز. دو نوع غذا بود. قرمه سبزی و فسنجون. آخ که من میمیرم برا هردوتاش. حالا با چه رویی از دوتاش هم بخورم ؟!
ریحانه خانم گفت : امیدوارم دوست داشته باشی.
لبخندی زدم و گفتم : اوو بله ، اتفاقا هردو مورد علاقم هستن.
لبخندی به روم زد.
پدر و مادر دو طرف میز نشسته بودن. من کنار ریحانه خانم، آرام کنار من، آراد رو به روم و آیهان هم کنار آراد نشسته بود.

آیهان و آرام که فقط باهم کل‌کل میکردن ، اما آراد اخماش تو هم بود و با غذاش بازی میکرد . مادرش گفت :« پسرم چیشده چرا غذاتو نمیخوری ؟! »
اون اما انگار تو دنیای دیگه‌ای بود . ریحانه خانم دستشو جلوی صورتش تکون داد که به خودش اومد و گفت :« بله مادر؟ چیه ؟ چیشده ؟
_ چیزی نشده ، میگم چرا غذاتو نمیخوری؟
_ چرا دارم میخورم
آیهان رو به آرام گفت : معلومه امروز هم مثل همیشه خیلی داداشو اذیت کردی حتی رمق نمونده غذا بخوره!
آرام _ هههه تو خوبی فقط داری انرژی ذخیره میکنی
آیهان _ ذخیره انرژی که بد نیس
آرام _ آخه میترسم اُوردوز کنی یهو!
آیهان _ تو لازم….
آراد _ بسه دیگه چقدر حرف میزنید!
آرام _ آخه داداش ببین….
آراد _ بسه آرام غذاتو بخور
و آراد از سر میز بلند شد و گفت : ممنون مامان من سیر شدم
و بدون اینکه اجازه حرف زدن به کسی بده ، رفت. واا ! این چرا این شکلی کرد؟!
آیهان _ اینقدر اذیتش کردی که…
با چشم غره پدرش نطقش برید.
بعد از شام خواستم کمک کنم ظرفا رو جمع کنیم که ریحانه خانم گفت: لازم نیست عزیزم ، خدمه جمع میکنن.
دور هم نشسته بودیم و میوه و چای و اینا میخوردیم که وقت خواب شد.
گفتم: ببخشید من کجا میتونم بخوابم؟
ریحانه: بالا تو اتاق مهمان ، بریم نشونت بدم.
لبخندی زدم و شب بخیری به جمع گفتم و به سمت بالا رفتیم. در اتاقی رو برام باز کرد و رو بهم گفت : بفرما عزیزم ، امیدوارم شب خوبی داشته باشی
+ ممنونم
_ شبت بخیر ، فعلا
+ شب بخیر
بعد از اینکه رفت ، لبه تخت نشستم و نگاهی به دور و برم کردم. اتاق تم طلایی و سفید داشت و خیلی زیبا و شیک بود.
شالمو از رو سرم برداشتم و دستی لای موهای مشکی بلندم کشیدم. چشمم به دوتا در ته اتاق خورد و فضولیم گل کرد. سمتشون رفتم که دیدم سرویس بهداشتیه. به سرم زد که دوش بگیرم. خستگی امروز فقط با یه دوش آب گرم در میرفت.

برای مطالعه قسمت ششم این داستان به لینک رو به رو مراجعه کنید: زبان عشق (قسمت ششم)

 

* این داستان بدون هیچ ویرایش و تغییری و کاملا مطابق متن ارسال شده توسط نویسنده می باشد.

نویسنده: ندا بهمنی راد
تصویر وضعیت حق نشر:

وضعیت حق نشر:

حق نشر این نوشته برای داستان نویس نوجوان و نویسنده آن محفوظ است.

ارسال دیدگاه

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *