رویداد آنلاین و رایگان داستان نویسی و رعایت اصول نویسندگی - پنجشنبه ۱۹ بهمن ۱۴۰۲، ساعت ۲۰

آخرین دیدار (قسمت اول)

نویسنده: الینا ایمانلو

دیپر از خواب بیدار شد روی زمین خوابیده بود.
انگار انفجاری رخ داده بود که آزمایشگاه فورد که جزو منظم ترین آزمایشگاه ها بود به آن روز افتاده بود.
جای کشیده شدن پنجه روی زمین مشخص بود و ماده ی چسبناکی روی زمین مالیده بود.
سعی کرد بلند شود ولی درد بدی در پا ی راستش احساس کرد،پایش شکسته بود،به هر زحمتی که بود خودش را بلند کرد نگاهی به دور و ور کرد شاید در خواب راه رفته بود ولی فورد کجا بود؟
آنقدر خسته بود که به فورد فکر نکرد احساس می کرد چیزی را گم کرده است و نمی‌داند آن چیست.
به طرف اتاقش رفت.
همه خواب بودند و هوا تاریک بود عمو استنلی روی کاناپه خوابش برده بود.
عمو فورد هم توی اتاق جا به جایی در حال چرت زدن بود.
به سمت اتاقش رفت خواست دستگیره ی در را بگیرد که متوجه دستش شد؛مچ دستش خراس بزرگی برداشته بود و از آن خون می چکید.
دستش شروع به سوزش کرد .
پایش ناگهان آنقدر درد گرفت که صورت دیپر خیس عرق بود و موهایش به پیشانی اش چسبیده بود در را باز کرد. میبل را ندید ولی یک نوار فیلم روی تخت میبل پیدا کرد فکر کرد یکی دیگر از فیلم های مسخره ی میبل بود.
نباید نگرانش می شد او دیگر ۱۵ سالش بود می توانست برود خانه ی دوستانش.
شاید شب قبل رفته بود ، چه فرقی می کرد دیپر چیزی از دیشب یادش نمی آمد.
رفت جلوی آینه:پایش از دو جا به طرز ترسناکی شکسته بود،لباس هایش پاره بود و زیر چشمش کبود بود،صورت و دست هایش پر از زخم بود .
شاید دیشب با فورد آزمایشی کرده بود که منفجر شده بود؛ولی چرا فورد در آزمایشگاه نبود.
صدای پای کسی را شنید خنجر جیبی اش را که خودش درست کرده بود(یکی از کار های عملی مدرسه اش)را کنار دستش گرفت خراشش باعث میشد دست های دیپر بلرزد.
خنجر را بالا گرفت و چندی وارد اتاق شد.
دیگر دیر شده بود و خنجر داشت به سمت سر وندی می رفت پس تنها کاری که توانست بکند این بود که مسیر خنجر را تغییر داد و خنجر از کنار گونه ب دیپر گذشت و او را زخمی کرد.
چندی با تعجب به دیپر که انگار از جنگ برگشته بود نگاه کرد دیپر از شدت درد تمام اعضای بدنش به خودش پیچید.
وندی:دیپر با خودت چیکار کردی؟
دیپر:من خودمم نمی دونم.
بعد وندی کمک کرد دیپر رو تخت بخوابد.
دیپر پرسید:چطوری فهمیدی حالم خوب نیست؟
وندی:رد گذاشته بودی.
دیپر به رد خراش روی زمین نگاه کرد که به شکل جمله ی «برو دنبال دیپر از طرف میبل» شده بود.
پس میبل می دانست چه اتفاقی برای دیپر افتاده است.
پایین آمدن با ماژیک قرمز نوشته ای نصفه و نیمه بود که می گفت«فیلم رو نوار رو که رو تختم هستش بیبن و به….دنبال….م….ن………..نی…..ا» کلمه ها در اثر اشک های میبل پخش شده بودند.
قلب دیپر درد گرفت ناگهان فهمید منظور میبل نوار کاست روی تخت است.
دیپر خواست نوار را بردارد که…………..

برای مطالعه قسمت دوم این داستان به لینک رو به رو مراجعه کنید: آخرین دیدار (قسمت دوم)

 

* این داستان بدون هیچ ویرایش و تغییری و کاملا مطابق متن ارسال شده توسط نویسنده می باشد.

نویسنده: الینا ایمانلو
تصویر وضعیت حق نشر:

وضعیت حق نشر:

حق نشر این نوشته برای داستان نویس نوجوان و نویسنده آن محفوظ است.

1 نظر

  1. Avatar
    عمه هانی می گوید:
    25 فروردین 1403

    چقدر قلم خوبی دارید و چقدر داستان خودتونو خوب شروع کردین. خیلی مهیج بود و من لذت بردم. امیدوارم استعداد خودتونو ندیده نگیرید و پر توان به نوشتن ادامه بدین.

    پاسخ

ارسال دیدگاه

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *