رویداد آنلاین و رایگان داستان نویسی و رعایت اصول نویسندگی - پنجشنبه ۱۹ بهمن ۱۴۰۲، ساعت ۲۰

آخرین دیدار (قسمت دوم)

نویسنده: الینا ایمانلو

برای مطالعه قسمت اول این داستان به لینک رو به رو مراجعه کنید: آخرین دیدار (قسمت اول)

……. که ناگهان یک راکن آن را دزدید و به پنجره دوید و فرار کرد دیپر هم دنبالش دوید و رفت تو جنگل همین طور که میدوید پایش به مجسمه بیل خورد و افتاد زمین و پایش زخمی شد و حالا راکن هم از آنجا دور شده بود دیپر روی زمین خوابیده و شروع به گریه کرد ولی ناگهان بلند شد و به مجسمه ی بیل چشم دوخت،با خودش گفت:شاید یه معامله ی کوچولو.
دست مجسمه ی بیل رو گرفت و نور از مجسمه بلند شد.
ناگهان مجسمه شکست و بیل از داخلش در آمد بیل:سلام درخت کاج میدونستم سر عقل میای و منو آزاد می‌کنی حالا چی میخوای؟
دیپر: یه معامله.
بیل:و در ازاش چی بهم میدی؟
دیپر: من می‌خوام جلوی اون راکن رو بگیری فیلم رو بدی به من و تو هم‍…..

بیل :بعد از اینکه کمکت کردم کمکم کن برادرم ویل رو پیدا کنم.

دیپر:قبوله.
بیل:این یه ممعاملست .

بعد بیل همون دست آتشینش رو آورد جلو منم دستش رو گرفتم، حس عجیبی داشت که دستت رو تو آتیش بزاری و نسوزی.
و همون لحظه بیل به قولش عمل کرد و فیلم رو به من داد.
بیل:هی کاج گرامی میشه منم فیلم و ببینم؟

باورم نمیشه بیل ازم اجازه خواست یکم این دست اون دست کردم و بعد گفتم:فقط کلکی تو کار نباشه.
بعد نوار کاست رو تو دستگاه گذاشتم و فیلم پخش شد انگار میبل خیلی غمگین بود.
فیلم:سلام دیپر من مبیل‍م میخواستم باهات خداحافظی کنم یادته دیشب چه اتفاقی افتاد؟
بعد یک ققطره اشک از گوشه چشمش پایین آمد در حالی که هق هق می کرد گفت:االبته‍….تو یادت‍ نمیاد او…..او.او…..اون حافظت رو پاک کرده.

بعد سایه ای شبیه گوزن بهش گف وقتا داره تموم میشه.
بعد میبل گفت:دیپر فقط می‌خوام بدونی که من ججام امن و البته فکر کنم……میدونی نجات جون تو ارزشش رو داشت.
ویدیو به پایان رسید و متوجه چهره ی انسانی بیل شدم که با تعجب به من نگاه می کنند به خودم نگاه کردم که دارم گریه می کنم و آنقدر دستم رو چنگ زدم که داره ازش خون می ریزه یاد حرف میبل افتادم نجات جونت ارزششو داشت اون خودشو فدا کرد چرا چیزی از دیشب یادم نمیاد؟
اصلا کی حافظه ام رو پاک کرده بود؟
در همین فکر ها بودم که‍‌……………

و در آخر تشکر ویژه ای می کنم از کاربری در تساوی به تان«بیپر ²»

برای مطالعه قسمت سوم این داستان به لینک رو به رو مراجعه کنید: آخرین دیدار (قسمت سوم)

 

* این داستان بدون هیچ ویرایش و تغییری و کاملا مطابق متن ارسال شده توسط نویسنده می باشد.

نویسنده: الینا ایمانلو
تصویر وضعیت حق نشر:

وضعیت حق نشر:

حق نشر این نوشته برای داستان نویس نوجوان و نویسنده آن محفوظ است.

ارسال دیدگاه

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *