رویداد آنلاین و رایگان داستان نویسی و رعایت اصول نویسندگی - پنجشنبه ۱۹ بهمن ۱۴۰۲، ساعت ۲۰

آخرین دیدار (قسمت سوم)

نویسنده: الینا ایمانلو

برای مطالعه قسمت دوم این داستان به لینک رو به رو مراجعه کنید: آخرین دیدار (قسمت دوم)

بیل دستی بر شانه ی دیپر گذاشت دقیق نمی‌دانست چه کند.
تنها کاری بود که از دستش بر می آمد.
دیپر آرام آرام اشک هایش را پاک کرد و سرپا ایستاده ، در چهره اش سایه افتاده بود.
با حالت زمزمه مانند گفت:میریم دنبالش.
بیل به چهره ی مسمم دیپر نگاه کرد.
نمی دانست چرا ولی عاشق ستاره دنباله دار شده بود.
روبه دیپر گفت:منم میام.
دیپر:چطور بهت اعتماد کنم شیطان یک چشم؟
بیل:اگه به من اعتماد نمی کنی به برادرم اعتماد کن.
بیل بشکنی زد و پسری با موهای ژولیده پولیده آبی و با کت و شلوار آبی و یک چشم بند روی چشم راستش ظاهر شد.
پسر: هی بیل مم….نمی…میدونی اگه من…من.ن…..اینجججا…..بب….باش…م‌….خانواده…..گگ…گ….گلیفر پوست کل…مو….میکنن.
بیل گفت:،،،موش لیو لکش مهاوخیم‌ روفیلگ یاه قمحا زا‍ دسرتن‌ ات‌
(رمز گشاییش کنید تیز هوش ها)
و بعد مثل ویل شد و گفت:من به جای تو میرم تو به جای من.
دیپر اعتراضی گفت: من که دیگه اصلاً به این یارو اعتماد ندارم حداقل تو رو می‌شناختم ولی اینو نه.
ویل به گریه افتاد: هق هق….ببخ..شید…هق هق هق.
بیل دندان به دیپر نشان داد
بیل:بعضی هامون قلب های خیلی پاکی داریم.
دیپر:ولی من نمی‌خواستم……….
ویل:اشکالی ندارد من فقط یه بی عرضه ام.
دیپر:نه نیستی منو ببخش میای بریم میبل من رو نجات بدیم؟
و دستش را طرف ویل دراز کرد.
دیپر:دوست من.
ویل اشک شوق در چشمانش جمع شد و گفت:واقعا ممنونم ارباب.
دیپر با تعجب پرسید:ارباب؟
بیل به جای ویل جواب داد: توی بعد ویل خانواده گریفور به ویل دستور میدن.
ویل سرشو با شرمندگی پایین انداخت.
دیپر:تو بهم بگو دیپر.
و هردو راهی سفر شدن.

* این داستان بدون هیچ ویرایش و تغییری و کاملا مطابق متن ارسال شده توسط نویسنده می باشد.

نویسنده: الینا ایمانلو
تصویر وضعیت حق نشر:

وضعیت حق نشر:

حق نشر این نوشته برای داستان نویس نوجوان و نویسنده آن محفوظ است.

ارسال دیدگاه

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *