رویداد آنلاین و رایگان داستان نویسی و رعایت اصول نویسندگی - پنجشنبه ۱۹ بهمن ۱۴۰۲، ساعت ۲۰

زبان عشق (قسمت دوازدهم)

نویسنده: ندا بهمنی راد

برای مطالعه قسمت یازدهم این داستان به لینک رو به رو مراجعه کنید: زبان عشق (قسمت یازدهم)

° پنج ماه بعد °

رو کاناپه لم داده بودم و سریال می دیدم که صدای گوشیم بلند شد . با دیدن اسم روشنا چشمام برق زد و با ذوق جواب دادم :
+ الو سلام روشنا جونم ، خوبی ؟
_ سلام خر عنتر گاوم ، کجایی تو چه خبرا یادی از ما نمیکنی ؟!
+ دبیر مملکتو باش چه طرز حرف زدنه چش سفید ، خوبی حالا ؟!
_ مگه دبیر مملکت دل نداره دوستشو فحش نده کیو فحش بده ؟! قربونت آجی خودت چطوری ؟
+ مخلص دبیر مملکت هم هستیم ، منم خوبم شکر فقط خیلی حوصلم سر میره تو خونه !
_ میگم مهرسا !
+ جون مهرسا ؟!
_ جونت سلامت . هستی بریم دانشگاه واحد برداریم واسه ارشد بخونیم ؟
+ آره چرا که نه فکر خوبی به نظر میرسه هر چه زودتر فوق لیسانس بگیریم بهتره
_ خب پس فردا بیا دنبالم بریم دانشگاه بعدشم بریم یه دور دور حسابی ، پایه ای ؟
+ هر جا بری پایتم من ، شمالو بچینی پایتم من !
_ خب دیگه وقت دنیا رو نگیر من برم فعلا !
+ گمشو فدات خداحافظ

تلفن که تموم شد ادامه سریالمو دیدم . بعدشم بلند شدم و برای شام یه غذای خوشمزه درست کردم .‌ موقع شام به بقیه گفتم که میخوام برم دانشگاه و اونام کاملا باهام موافق بودن .

با صدای آلارم گوشی از خواب پریدم . اوووف تابستون هم این صدا دست از سر کچل من برنمیداره . خاموش کردم و خواستم دوباره بخوابم ولی با چیزی که یادم اومد درجا بلند شدم و سمت سرویس رفتم . بعد از انجام کارام سمت کمد رفتم و یه مانتو سرمه ای ساده ولی شیک با شلوار راسته مشکی و مقنعه‌ٔ مشکی بیرون آوردم . موهامو شونه کردم و دم اسبی بستم . به صورتم ضد آفتاب زدم و آرایش ساده ای انجام دادم . بعد از پوشیدن لباسام رفتم پایین . صبحونه خوردم و از خونه بیرون زدم . ماشین رو از پارکینگ بیرون آوردم و سمت خونه روشنا به راه افتادم . وقتی رسیدم جلوی درشون زنگش زدم :

_ الو
+ بپر بیرون
_ اومدم اومدم

گوشی رو قطع کردم و از اونجایی که میدونستم دیر بیرون میاد ، رفتم اینستا چرخی بزنم . مشغول دیدن پست ها بودم که عکس آقایی توجهمو جلب کرد . زدم روی عکس . چهرش خیلی برام آشنا بود . کمی که فکر کردم تازه یادم اومد . آرهههه خودشه آراد ! برادر آرام . وارد پیجش شدم . پست های کمی داشت ولی همون ها هم فوق العاده بودن . نگاهم که به بیوگرافیش افتاد ، در کمال تعجب دیدم که ماهان هم فالوش میکنه . ولی آخه از کجا میشناستش ؟!
تو همین فکر ها بودم که با صدای تق تقی به خودم اومدم . سرمو برگردوندم که روشنا رو دیدم . درو باز کردم و نشست داخل ماشین .

_ سلام خوشگله چطوری ؟
+ سلام و مرض چرا اینقدر لفتش دادی ؟!
_ خو حالا واسه تو که بد نشد از جمالات معشوق لذت بردی !
با تعجب نگاهش کردم که اشاره ای به گوشیم کرد . نگاهی به گوشیم انداختم که تازه متوجه منظور کثیفش شدم .

+ خاعک بر سرت کنم چه حرفا میزنی !

خندید و گفت : خب حالا برو تا دیرتر نشده .
ماشینو روشن کردم و راه افتادم سمت دانشگاه .
نزدیک ظهر بود که کارهای ثبت نام و انتخاب واحد تموم شد . از هفته دیگه کلاسامون شروع میشد .
روشنا رو رسوندم خونشون و خودمم رفتم خونه تا لباس عوض کنیم و بریم دور دور .
وقتی رسیدم اول یه دوش حسابی گرفتم . از حموم بیرون اومدم و یه حوله لباسی تنم کردم و یه حوله کوچیک رو هم رو موهام بستم . مقداری سرم صورت رو صورتم زدم و سمت کمد لباسام رفتم . یه شلوار گشاد گلبهی و یه مانتو سفید که تا رون پام بود و یه شال گلبهی که گل های ریز سفید داشت ، بیرون آوردم و روی تخت گذاشتم . بعدش هم رفتم واسه خوشگلاسیون . اول موهامو سشوار کشیدم و اتو زدم . از جلو فرق باز کردم و دو طرف بافت زدم . باقی موهام رو شونه کردم و بافت تیغ ماهی زدم و پشتم انداختم . نوبت به آرایش صورتم رسید . اول ضد آفتاب و از روش کرم پودر زدم . بعدش هم ریمل و خط چشم و لیفت ابرو و در آخر رژ لب کالباسی خوشرنگم .

برای مطالعه قسمت سیزدهم این داستان به لینک رو به رو مراجعه کنید: زبان عشق (قسمت سیزدهم)

 

* این داستان بدون هیچ ویرایش و تغییری و کاملا مطابق متن ارسال شده توسط نویسنده می باشد.

نویسنده: ندا بهمنی راد
تصویر وضعیت حق نشر:

وضعیت حق نشر:

حق نشر این نوشته برای داستان نویس نوجوان و نویسنده آن محفوظ است.

ارسال دیدگاه

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *