«آخیش! بالاخره میتونم یه نفسی تازه کنم.» این را گفت و چونان کودکی خردسال، خزید و زیر پتوی گرم و نرمش قایم شد. عادت هر شبش بود. با این چراغ بیلبیلکیهایی که به سر میبندند به سراغ کتابهای تلنبارشده روی میزتحریرش رفت. کتابهایی با جلدهای دری وری که نمیتوان سبک آنها را حدس زد. این روزها که بیرون میزد و دمدمهای غروب سر و کلهاش پیدا میشد، نمیدیدنش. راستش میدیدنش اما نه از پشت نقاب تازهای که انگار قرار نبود به همین زودیها ورش دارد. اینها داشت عادی میشد. دیگر منظرهی مرد جوان سبزه در قاب در، با پیراهن نیلی بگی نگی کهنه که خاک قریب کوچه پس کوچهها را فریاد میزد، کلیشهای شده بود. امروز انتظار داشتیم بعد از دو سه ماه بالاخره سفرهی دلش را پهن کند و به شام تولدش لب بزند. ولی نه! انگار از این خبرها نبود.
مامان گویی کفرش درآمده باشد، رفت که در اتاق سلیم را باز کند. شترق! در غرغری کرد و پس از برخورد با دیوار به سمت مامان برگشت. سلیم بیمعطلی از غار مخوفش بیرون آمد. مامان اخم و تَخمکنان و بهتندی گفت:«نمیای اینو زهر مار کنی؟!» سلیم که انگار سیلی محکمی به غرورش زده باشند، بعد از چند لحظه مکث که مطمئن شد مامانش قرار نیست حرف نیشدار دیگری به او بزند، آرامآرام از کنار او رد شد و نشست سر جای همیشگیاش.
صندلی رو به تلویزیون که مال سلیم بود. روبهروییش هم برای مامان و بغلش هم برای بابا. اما صندلی دیگری هم بود؛ کنار دست سلیم. بیست سالی میشود که هست اما هفت سالی هم میشود که دیگر برای کسی نیست. باری خواهر سلیم پشت میلههای زندان و روی صندلی بازداشتگاه به سر میبَرَد. البته تا پارسال که زیر شکنجهها گلگون شد.
سلیم از اینکه طبق روال همیشه هوموس نداشتند خوشحال بود. شام آن شب تخم مرغ نیمرو و نانی تهیه شده از تاهینی بود. سلیم حالا دست به کار شد و با ولع، لقمهی بزرگی فرو داد. مامان رفتهرفته خشمش فروکش کرده بود. اخبار داشت شروع میشد و محمد عبدالله (پدر سلیم) صدای تلویزیون را بالا برد. صبح امروز، دو فلسطینی در بیتلحم بهعلت اصابت گلوله زخمی شدند. حال آنان وخیم بوده و…
بعد از نیم ساعت که اخبار تمام شده و مامان و بابا از نشنیدن هیچ خبر تازهای دربارهی برقراری حکومت نظامی خشنود بهنظر میرسیدند، سلیم غرق افکار برای نخستین بار در طول این پانزده سال شروع کرد به ارائهی تحلیلهای سیاسیاش.
صحبتهای سلیم، محمد و شیرین (مادر سلیم) را مجذوب خود کرده بود. پسرک سادهدلشان چقدر بزرگ شده بود. سلیم از سردبیرشدنش در جمع دانشآموزان مبارز نشریهی دانشآموزی فردای بینیرنگ سخن گفت و برایشان توضیح داد طی این سه ماه به او چه میگذشته است و گوشهای از قدرت قلم خودش را در نشریهی شمارهی دو، برای والدین شگفتزدهاش به نمایش گذاشت. بابا و مامان حالا با نگاهی عاشقانه به یکدیگر گفتند:«پسرمان چقدر بزرگ شده.»
برای مطالعه قسمت دوم این داستان به لینک رو به رو مراجعه کنید: پسرک فلسطینی (قسمت دوم)
* این داستان بدون هیچ ویرایش و تغییری و کاملا مطابق متن ارسال شده توسط نویسنده می باشد.