برای مطالعه قسمت اول این داستان به لینک رو به رو مراجعه کنید: پسرک فلسطینی (قسمت اول)
سالگرد تولدش بود. داشتم خانهتکانی میکردم که یکآن چشمم خورد به دفترچهی خاطرات سلیم. دستی به سر و رویش کشیدم و گرد و خاکش را گرفتم. خاطرهی آخرین سال تولدش در سی سالگی را پیدا کردم و پا گذاشتم به عرصهی کاغذ و دیار کلمات.
میدانستم احتمال زنده ماندم کم است. بارها از خودم پرسیده بودم:«بعد از من چه میشود؟» پاسخهای منطقی و کتابیام انگار خودم را قانع کرده بود. اما آن لحظه، درست همان هنگام بود که دریافتم تمام این مدت خودم را فریب دادهام. لحن و صدای دکتر مادامی که نتایج آزمایشات را بهدستم میداد، غریب بود. کوهی از اعداد و ارقام روی کاغذی که هیچ ازشان سر در نمیآوردم تلنبار شد روی دلم بعد از این شش حرف:«متاسفم.» همان هنگام که گلولهی آقای دکتر شلیک شد و صاف نشست روی سینهام.
نفهمیدم چطور از نور آبی رنگ مهتابیها و آدمهای جورواجور گذشتم که خودم را چند صد متر آنطرفتر روی چمنها ولو کنم تا بلکه کسی ترکیدن بغضم را نبیند. باران اشک با قطرات باران درهم آمیختند. حالا دیگر توی خونم، همانی که فلسطین در آن جاری بود اسرائیلیهایی در قالب سلولهای سرطانی، فلسطین خونم را تخریب کرده بودند. دوست داشتم من قسمتی از خون یکی دیگر باشم. آنموقع آنقدر آزاد بودم که اسلحه بهدست بگیرم و بیفتم بهجانشان! بعد، جنازههایشان را در گوشهای از دیوارهی رگها میانداختم و پرچمهایی به رنگ خون در شکمهای سفره شدهشان به اهتزاز در میآوردم.
اما «بعد از من چه میشود؟»، مرا در بند کرده بود. مدام از لای میلههای زندان دستانش را بهسویم دراز میکرد و شکنجهام میداد تا از زیر زبانم حرف بکشد. دوباره من را نشاند روی صندلی بازجویی. سرانجام اعتراف کردم که من مثل هزاران تن دیگر دو پا و دو دست دارم. مثل هزاران تن دیگر عکاسی میکنم و مثل هزاران تن دیگر مینویسم. چیزی که من را بعد از تمامی این دهها سال از دیگران متمایز میکرد، نام و نامخانوادگی من بود؛ سلیم عبدالله. و افسوس که بزرگترین گناه آدمی تلف کردن عمر اوست. حالا من در ردیف هزار و چندم این اتهام بزرگ نشستهام و همزمان، به گذشته و آیندهام میاندیشم.
* این داستان بدون هیچ ویرایش و تغییری و کاملا مطابق متن ارسال شده توسط نویسنده می باشد.