یک روز رزی از خواب بیدار شد به خاله نرگس صبح بخیر گفت. بعد اینکه مسواک زد، صبحانه اش را کامل خورد و تا خواست تلوزیون ببیند برقها قطع شد!! او دویدو به خانه سینا رفت. مادر سینا اومد و گفت:
ـــ رزی امروز سینا مریض است نمیتواند بازی کند! رزی گفت:
ـــ خدا نگهدار.
او رفت تا توپ بازی کند اما خاله نرگس گفت:
ـــ رزی برو تو کوچه بازی کن. رزی گفت:
ـــ اجازه هست برم خانه سارا ساناز خاله؟ گفت:
ـــ برو اشکالی نداره اما زود برگرد.
رزی رفت اما اونها هم خانه نبودند رفته بودند کلاس تابستانی. رزی بلند گفت:
ـــ ای کاش اصلاً کلاس تابستانه نباشه آه!!!
بعد به خاله نرگس گفت:
ـــ خاله عزیزم شما هیچ بازی بلد هستید که بتونم تنها بازی کنم؟ خاله نرگس گفت:
ـــ چرا کتاب نمیخوانی من کتاب داستان زیاد دارم کتاب خیلی خوب هست و علم و سواد آدم را زیاد می کند. رزی همه کتابها خوبند میدانی چرا ؟ چون هرکسی اونها را بخواند یک چیز مهم ازشون یاد میگیره. رزی مشغول کتابخواندن بود که سینا، سارا و ساناز صدایش زدند و گفتند رزی رزی، رزی اومد بیرون اونها هم همراه رزی ساعتها کتاب خواندن.