داستان نویس نوجوان ۷ ساله شد!🎉 ۶۵٪ تخفیف ثبت نام در دوره جامع آموزش داستان نویسی آغاز شد. این فرصت را از دست ندهید.

دوست خوب رزی

یک روز رزی از خواب بیدار شد به خاله نرگس صبح بخیر گفت. بعد اینکه مسواک زد، صبحانه اش را کامل خورد و تا خواست تلوزیون ببیند برق‌ها قطع شد!! او دویدو به خانه سینا رفت. مادر سینا اومد و گفت:

ـــ رزی امروز سینا مریض است نمی‌تواند بازی کند! رزی گفت:

ـــ خدا نگهدار.

او رفت تا توپ بازی کند اما خاله نرگس گفت:

ـــ رزی برو تو کوچه بازی کن. رزی گفت:

ـــ اجازه هست برم خانه سارا ساناز خاله؟ گفت:

ـــ برو اشکالی نداره اما زود برگرد.

رزی رفت اما اونها هم خانه نبودند رفته بودند کلاس تابستانی.  رزی بلند گفت:

ـــ ای کاش اصلاً کلاس تابستانه نباشه آه!!!
بعد به خاله نرگس گفت:

ـــ خاله عزیزم شما هیچ بازی بلد هستید که بتونم تنها بازی کنم؟ خاله نرگس گفت:

ـــ چرا کتاب نمی‌خوانی من کتاب داستان زیاد دارم کتاب خیلی خوب هست و علم و سواد آدم را زیاد می کند. رزی همه کتاب‌ها خوبند می‌دانی چرا ؟ چون هرکسی اونها را بخواند یک چیز مهم ازشون یاد میگیره. رزی مشغول کتابخواندن بود که سینا، سارا و ساناز صدایش زدند و گفتند رزی رزی، رزی اومد بیرون اونها هم همراه رزی ساعت‌ها کتاب خواندن.

 

ارسالی از : زهرا درهمی

حق نشر این داستان برای داستان نویس نوجوان محفوظ است .

تصویر وضعیت حق نشر:

وضعیت حق نشر:

حق نشر این نوشته برای داستان نویس نوجوان و نویسنده آن محفوظ است.

ارسال دیدگاه

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *