در را به آرامی باز کردم و به بالای سر بابا رفتم تا بیدارش کنم:«باباجون، بابایی…» نه مثل اینکه فایده ندارد؛ بابا مثل تراکتور میراند، انگارنهانگار که صدایش میزنم…خم شدم و کف پاهایش را بوسیدم که بیدار شد:«ها…چی شده؟» من:« صبح بخیر آقاجون، آب داره طلایی میشه ها، بشمار سه نماز». بابا:« خیرببینی بابا، کمکم کن بلند بشم». دستم را روی کمرش گذاشتم و کمک کردم بلند شود؛ بابا وضو گرفت و نماز خواند؛ من هم نشستم و ذکر میگفتم؛ بعداز اتمام نماز روبه بابا گفتم:« ملائک قلقلکتون میدادن باباجون!؟» لبخندی زد و گونهام را کشید و گفت:«توازکجا فهمیدی باتری قلمی!؟» من:« وقتی داشتید دعای تشهد رو میخوندین روی چهرهتون لبخند بود». بابا لبخند زد وگفت:« ای ناقلا خوب بلدی ما رو زیر دید بگیریا…این حرفا رو وِل کن بلند شو توپ تنبل، بلند شو صبحونه رو آماده کن که قرار دارم». تعجب کردم:«واه، کجا باباجون؟» بابا:« دختر ما رو باش! مگه امروز پنجشنبه نیست! با رفقا قرار داریم». اصلا حواسم نبود؛ خدایی حواس بابا دراین جور موارد خیلی جمع بود، گفتم:« ای به چشم، خودم میبَرَمِتون سر قرار…».
به آشپزخانه رفتم و میز صبحانه را چیدم…بابا:« الذینَ آمَنونَ وقت چایی گُشنَمونَ، بهبه چه چایی خوشرنگی! این چایی خوردن داره». من:«اِ باباجون منُ صدا میزدید میومَدَم کمکتون میکردم». بابا:« ای باباجان این ویلچر هم مثل من قراضه شده، دیگه کمکم وقتشه استراحت کنیم؛ به قول شما جَوونا اسقاطی شدیم». من:« وا باباجون دوراز جون، اینچه حرفیه! ایشالا سال های سال سایهتون بالاسرمون باشه». بابا نگاهی به میز صبحانه انداخت و گفت:« نه خوبه، وضع تدارکات مشکل نداره». بابا لقمههای بزرگ درست میکرد و تندتند میخورد؛ بابا با دهان پُر گفت:« ها، چیه، تو چرا نمیخوری بندِقاف!؟» من:« می- خورم باباجون، فعلا اشتها ندارم شما بخورید». لقمه را جَوید و انگشت شصتش را که مربایی شده بود، لیسید و بعدآن هم لیوان چایی را هُرت کشید و گفت:« برای همینه که باتری قلمی موندی! باید آدم اهل دل باشه میفهمی بچهجون!». من:«بله آقاجون! شما درست میفرمایید». عاروق زد و با دستمال اطراف دهانش را تمیز کرد و گفت:« الهی شکر! باباجون حالا که خودت میل نداری بلند شو و میز رو جمع کن». بابا ویلچر را چرخاند و به طرف اتاقَش رفت؛ من هم میز صبحانه را جمع کردم و ظروف را شستم، که بابا صدایم زد:« نسترن جان اگه کارت تموم شد بیا این دگمههای آستین منُ ببند». به اتاق بابا که رفتم، دیدم بابا مثل همیشه پیراهن سفیدش را پوشیده و ادکلن زده بود؛بابا هر پنجشنبه با دوستان دوران جبهه دورهم جمع میشدند و خاطراتشان را مرور میکردند…لبخند زدم و گفتم:«قربون بابای خوشتیپ خودم یرم؛میبینم که دکمهی تقوا روهم بستید». بابا وقتی این جملهٔ من را شنید،از ضامن خارج شد:«مثل اینکه داریم میریم اتحادیهی دکمهدران! مگه مقررات اونجا رو نمیدونی!»من:« ببخشید بابا جون منظوری نداشتم…». بابا:« بریم داره دیر میشه».
بابا را سوار ماشین کردم و حرکت کردیم؛ در طول راه به بابا گفتم:« امروز به خونهی عموحسن باید بریم درسته؟» بابا:« آ باریکلا گاز ماشینُ بگیر که امروز باید مهمون ادکلن سنگر باشیم». وقتی به خانهی عموحسن رسیدیم؛ در زدم، خودش در را باز کرد و گفت:«بهبه باد آمد و بوی عنبر آورد». بابا:« فعلا که باد بوی ادکلن سنگر آورد». بابا و عموحسن روی هم را بوسیدند؛ بابا به عموحسن گفت:«چهطوری پیرمرد؟ میبینیم موهات از دفهی پیش سفیدتر شده!..» عمو قهقهه زد و گفت:« ببین کیبهکی میگه پیرمرد…من هنوز خیلیَم جَوونَم، بازوهامو میبینی!؟ اتفاقا اونی که پیر شده جنابعالی هستی! حالا که خودت پیر شدی حسویت میشه ما رو جَوون .ببینی». بابا:« سفیدی موهات داره داد میزنه از جَوونیت…اگه راست میگی ده ثانیه لنگ در هوا واستا». عموحسن:«پَ هَ…خیلی زرنگی مؤمن میخوای منُ دست بندازی…حالا این حرفا رو ول کن، بیا توو که به موقع رسیدی،علی هم پیش پای تو رسید».
هوا خوب بود، همیشه وقتی به خانهٔ عموحسن میآیم، دیدن طبیعت باغ کوچکش حالم را دگرگون میکرد. عطر گلهای رز و محمدی همهجا را پر کرده بود، شاخههای گیلاس از بس که بارآورده بود، خمیده شده بودند، بوی خاکی که براثر آبیاری باغ همه جا را معطر کرده بود…چشمانم را بستم وعطر باغ را استشمام میکردم که بابا گفت:«میبینی دختر! من از موقعی که حسن رو میشناسم، همیشه سرش توی گلها و گیاهان بوده؛ این بشر توی جبهه هم دستازسر گیاهان برنمیداشت…یادمه یه کتاب دربارهٔ گیاهان داشت، هرموقع فرصت میکرد میخوندش». گفتم:«خوبه دیگه! هرکسی یه شغلی داره، عموحسن باغبونه! برای اینکه این گیاهان رو به ثمر بنشونه، خودشم پیر شده…». عموحسن، عموعلی و بابا کنار هم نشستند؛ هرسه هم توی جبهه دفاع مقدس جانباز شده بودند. بابا براثر اصابت ترکش به نخاعش فلج شده بود،عموحسن براثر گلوله و عفونت از ناحیه دست راست مجروح شده بود و دستش رو قطع کرده بودند؛ به قول بابا ابوالفضل گروه بود و عموعلی هم جانباز شیمیایی بود.
من گوشهای از باغ نشستم و به صحبتهایشان گوش میدادم. عموحسن:« خُب به اتحادیهٔ دکمهداران خوش اومدید». عموعلی نیشخندی به عموحسن زد و گفت:« حسن تو توی جبهه هم همیشه آبپاش بودی! اما خودمونیما با این همه اضافهکاری و الهی قلبی محبوب بازی، آخرم حوری تو رو نطلبید». عموحسن:«واستا پیرمرد،من هربار میرفتم خط، رفقا میگفتن چهرهات آیینهای شده، تو کبریتی هستی و خوشا به سعادتت و ازاین جور حرفا؛ ماهم به عشق حوری میرفتیم، اما هربار تجدیدی میشدیم؛ حور هربار ما رو پس زد…هیچ یادم نمیره شب عملیات کربلای۴، برای نماز یکدستی بلند شدم، مَمَّد که مثل همیشه تراکتور می- روند،انگارنهانگار که ازمن خواسته بود واسه اضافهکاری بیدارش کنم؛فایده نداشت، پس خودم بلند شدم و وضو گرفتم و شروع به خوندن نماز تهجد کردم؛ احساس کردم این آخرین نمازیه که دارم میخونم، چون ملائک داشتن قِلقِلَکَم میدادن؛ اینبار مطمئن بودم که شهید میشم چون احساس نزدیکی بین خودم و خدا احساس میکردم…بعداز اینکه نماز تموم شد، تا خود صبح با خدا راز و نیاز کردم. دیدم داره آفتاب طلوع میکنه، بشمار سه آدمجاکُن رو درآوردم و ایرانگونی و ایرانتایر رو پوشیدم که هر موقع فرمانده اعلام حمله بده آماده باشم. رفتم داخل سنگر دیدم حسین داره چیزی مینویسه، نزدیکش رفتم و نشستم و بهش گفتم:« برادرحسین داری نامهی آخری مینویسی؟» نگام کرد و گفت:« میشه این نامه رو دست خونوادم برسونی!؟» نامه رو از دستش گرفتم، اشک توی چشمام حلقه زد، گفتم:« داداش حسین چهرهات آیینهای شده خوشابهسعادتِت». همدیگه رو بغل کردیم، هردو به هم گفتیم:« خوبی بدی دیدی حلال کن!». به حسین گفتم:« بیا بریم سر سفره و اِلّا اهل دل جماعت واسَمون چیزی نمیذارن».
بابا گفت:« خُب بذار وقتی آخرین بار سر سفره جمع شدیم رو من تعریف کنم؛ تو دستهگلهایی که خودت آب دادی رو نمیگی مال دیگران رو میگی». عموحسن:«باشه پیرمرد شما ادامه بده». بابا:«جونَم واسَتون بگه ما همه جمع بودیم که سفره انداختند» بابا به عموحسن اشاره کرد و ادامه داد:«آقای یقه آخوندی و شهید حسین هم به ضیافت تشریف آوردن؛ گفتم«حسن تو که ایران تایر پات کردی و ایران گونی پوشیدی و آیینهای هم شدی، بلند شو و غذا رو بیار؛ مصداق آیهی شریفهی الذینَ آمنونَ وقت چایی گشنَمونَ». حسن آقا با اخم گفت:« بین ما برادرای دیگهای هم هستَنا،چرا من؟» گفتم:«از آنجایی که تو بندِ قافی، آیینهای شدی، عشق حوری هستی وعضو اتحادیهی دکمهدارانی؛بچهها صلاح دیدن تو رو بفرستن». حسن گفت:«ما شَلوشولتیم آقا مَمَّد اما این بار نوبت ما نیست». گفتم:« پاشو توپ تنبل همه منتظرن، ببین امروز ناهار چیه ترکشپلو یا صفحه کلاج یا…». حسن بلند شد: «باشه آقا با وجود اینکه نوبت ما نیست، بزرگواری میکنیم و میریم». بعداز مدتی رفت و با ظرف صفحه کلاج آمد. تصمیم گرفتیم هیئتی ناهار بخوریم؛ همه بسمالله گفتن و شروع به خوردن کردن…حسن آقا هیچ وقت به این قسمت اشاره نمیکنه که اون روز اهلدل و آر.پی.جیزن سفره خودش بود…البته من حدس میزنم این کارِش برای این بود که میل نداشت پیرزن سنگر بشه، برای همین انتقام گرفت و آر.پی.جیزن سفره شده بود….».
عموحسن با خنده گفت:«آره مومن چه خاطراتی داشتیم! من هیچ وقت از پیرزن سنگر بودن خوشم نمییومد، برای همین اون روز لقمههای گنده میخوردم…». عموعلی وسط کلام عموحسن پرید و گفت:«بذار بقیهشو من بگم، روز عملیات کربلای ۴، همهی بچههایی که سر سفره بودن به خط رفتن…قبل رفتن همه همدیگر رو بغل کردیم و حلالیت طلبیدیم…همهی بچهها پلاکها رو بستن و آمادهی عملیات شدیم. دقایق اول کار بود که بعثیا نارنجک انداختن؛ بیپدرومادر بیشتر بچهها رو قیچی کرد، سریع چفیه رو به بینی و دهنمون بستیم،لاکردارا شیمیایی زدن…ریّهی من ازهمون موقع درگیر شد، الانم با قرص و دوا…» عموعلی شروع به سرفه کرد؛ همه دستپاچه شدیم و به طرف عمو رفتیم؛ عموحسن:«الان اکسیژن رو بهت وصل میکنم». بابا روبهمن:« میبینی نسترن! این نمونهی بارز ناجوانمردیه که بعثیا درحق ایرانیا رَواداشتن…اون روز بیشتر بچهها شهید شدن؛من توی هر عملیاتی که شرکت میکردم، تجدیدی بودم! اینبار به خودم گفتم با یخ برمیگردم؛ اما لعنتی زد و با تخت برگشتم…» آه سردی کشید و چشمانش خیس شد. سکوت کردم و به خاطرات آن سه نفر گوش میدادم؛ هرسهٔ این جانبازان ازاین که به قول خودشان کبریتی نشده بودند، ناراحت بودند…به هرحال این پنجشنبه هم با خندهها و گربههای این پیرمردان تمام شد.
در راه برگشت به خانه بودیم که بابا گفت:«نسترن جان وقتی رسیدیم، یه شام خوشمزه باربذار که روده کوچیکه داره روده بزرگه رو میخوره». من:«چشم باباجون». وقتی به خانه رسیدیم، دستبهکار شدم و شام درست کردم؛ بابا را صدا زدم که برای خوردن شام بیاید؛ بابا سر میز شام آمد؛وقتی نگاهش به شام افتاد با اخم گفت:«آش خرگوشی دُرُس کردی!!!؟؟؟» من:« بله بابا جون به قول شما آش خرگوشی دُرُس کردم». بابا با ناراحتی:«من نمیخورم خودت بخور..». من:«باشه پس خودم میخورم؛ بعداً نگید چرا تموم شد!». اعتنا نکرد و دستهٔ ویلچر را چرخاند که برود؛ من داخل کاسه سوپ ریختم و روبهروی بابا گذاشتم؛ بابا که زیرچشمی به سوپ نگاه میکرد، گفت:«حالا اینبار رو میخورم اما دفهی بعد دُرُس نکن». لبخند زدم و گفتم :« پدرِ من شام سنگین برای سنوسال شما مناسب نیست؛ سوپ بهترین شام برای شماست». بابا:«خوبهخوبه دکتر شده واسه من!»من:«ولی بابا…» بابا حرفم را قطع کرد و با صدای بلند بسمالله گفت. بابا سوپ را تَه خورد و گفت:«الحمدالله، دستت دردنکنه دختر».من: «نوشجون، ولی خودمونیما شما هم مثل عموحسن آر.پی.جیزن سفره هستید». بابا:«ای ناقلا حالا حرفای خودم رو به خودم تحویل میدی!؟ تو که میدونی من از آشخرگوشی و ترکشپلو بدم میاد…» نتوانستم جلوی خندهام را بگیرم، گفتم:«باباجون شما اهل دلی! والا تا حالامن هرچی دُرُس کردم شما خوردید، درسته از بعضی غذاها خوشتون نمیاد ولی خب از دستپخت من نمی تونید بگذرید. فردا میخوام واستون خورشت وحشت دُرُس کنم». بابا کاسهٔ سوپ را محکم روی میز گذاشت:«نهخیر تو فردا این غذا رو دُرُس نمیکنی».گفتم:«با صفحه کلاج که موافقید». بابا آهی کشید وگفت:«از دست شما جَوونا که یه لحظه هم ما پیرمردا رو به حال خودمون نمیذارید…». بعدهم هردو خندیدیم.
* این داستان بدون هیچ ویرایش و تغییری و کاملا مطابق متن ارسال شده توسط نویسنده می باشد.
2 نظرات
عالی بود احسنت
زنده باشید خانم اکبریان عزیزم 🙏🌹🌻🌺
سرفراز و کامروا باشید