داستان نویس نوجوان ۷ ساله شد!🎉 ۶۵٪ تخفیف ثبت نام در دوره جامع آموزش داستان نویسی آغاز شد. این فرصت را از دست ندهید.

زبان عشق (قسمت سیزدهم)

نویسنده: ندا بهمنی راد

برای مطالعه قسمت دوزادهم این داستان به لینک رو به رو مراجعه کنید: زبان عشق (قسمت دوازدهم)

کار صورتم که تموم شد ، لاک های سفید و صورتی گلبهی رو برداشتم و با حوصله و یکی درمیون روی ناخن های کشیدم زدم و صبر کردم تا خشک بشن . یه تاپ یقه بسته صورتی کمرنگ تنم کردم و لباس هامو پوشیدم . صندلای سفید با کیف دستی کوچیک همرنگش رو به همراه گوشی و کارت بانکیم برداشتم و از اتاق بیرون زدم .
مامان با دیدنم گفت : کجا خوشتیپ کردی پلنگ صورتی ؟!
+ عه مامان شما دیگه ادای ماهانو درنیار لطفا !
مامان خندید و گفت : باشه حالا کجا میری ؟
+ با روشنا میخوام برم بیرون دور دور
_ باشه خوش بگذره مواظب خودتون باشید
بوسه ای براش فرستادم و از خونه بیرون اومدم . ساعت حدودا ۲ ظهر بود . تو مسیر با یاد حرف مامان خندم گرفت . از اونجایی که عاشق رنگ صورتی ام ، بیشتر  لباسام و وسایلم این رنگیه ، تم اتاقم هم سفید و صورتیه . سر همین ماهان پلنگ صورتی صدام میکنه .
وقتی رسیدم روشنا جلو در ایستاده بود . اومد سمتم و نشست تو ماشین .
+ چه عجب خانم چه آن تایم شده امروز !
_ ببند باو‌ من همیشه آن تایمم !
+ آره ممدم همینو میگفت ، مرد !
_ شادی روحش صلوات
+ خو حالا چه خوشتیپ کردی راستی راستی میخوای از ترشیدگی دربیای هاا
_ نه من ترشی دوست دارم
+ اینو نگی چی بگی ! کجا بریم حالا ؟
_ اول بریم یه رستوران خوب که روده کوچیکه  روده بزرگه رو خورد !
+ حله

~~

امروز واقعا روز خوبی بود . خیلی بهمون خوش گذشت . بعد از رستوران رفتیم پاساژ و گشتیم و یکم خرید کردیم . یه سری هم رفتیم کافه چیمنی که من عاشق بستنی هاش بودم . آخر هم که شهر بازی خیلی خوش گذشت

البته اگه اون اکیپ مزخرف پسرونه و متلک هاشون نبود ، بهتر هم میشد ولی خب چه میشه کرد . خیلی خسته بودم . چشمام رو بستم و نفهمیدم کی خوابم برد .

~~

با صدای مامان چشمام رو باز کردم .
_ مهرسا ! مهرساااا بیدار شو دختر گوشیت خودشو کشت . مگه نمیخوای امروز بری دانشگاه ؟!
+ ها ؟! چی ؟! چیشده مامان ؟!
_ روشنا زنگ زده میگه چرا نیومدی پس ؟!
+ کجا باید میومدم که نیومدم ؟!
یهو مامان عصبانیتش فوران کرد و داد زد : ذلیل مرده مگه نمیخوای بری دانشگاه ؟!!
با شنیدن اسم دانشگاه عین جت از جا پریدم و همونطور که سمت سرویس میرفتم گفتم : روشنا خودش رفته ؟
_ آره گفت داداشش رسوندتش
آهانی گفتم و وارد سرویس شدم . ای خداا روز اول ترم ببین چطور ریدم . یکی نیس بگه د آخه گوسفند مگه سریالو از دستت میگرفتن که تا ۴ صبح بیدار موندی!
از سرویس بیرون اومدم و موهامو سریع شونه کردم . وقتی برای آرایش نبود . یه شلوار جین مشکی با مانتو سبز یشمی و مقنعه مشکی تنم کردم و با برداشتن کتونی و کوله ام از اتاق بیرون زدم . جای شکرش باقی بود که از دیشب کوله پشتیمو آماده کرده بودم .
مامان از آشپزخونه بیرون اومد و یه لقمه بهم داد و گفت : اینو بگیر تو راه بخور ، مواظب خودت هم باش تند نری هاا !
تشکری کردم و فوری اومدم بیرون و سمت پارکینگ رفتم . سوار ماشین شدم و با آخرین سرعتی که ازش نمی‌ترسیدم روندم سمت دانشگاه . ماشینو گذاشتم توی پارکینگ و بدو از پله ها بالا رفتم و رسیدم به در کلاس .

برای مطالعه قسمت چهاردهم این داستان به لینک رو به رو مراجعه کنید: زبان عشق (قسمت چهاردهم)

 

* این داستان بدون هیچ ویرایش و تغییری و کاملا مطابق متن ارسال شده توسط نویسنده می باشد.

نویسنده: ندا بهمنی راد
تصویر وضعیت حق نشر:

وضعیت حق نشر:

حق نشر این نوشته برای داستان نویس نوجوان و نویسنده آن محفوظ است.

ارسال دیدگاه

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *