داستان نویس نوجوان ۷ ساله شد!🎉 ۶۵٪ تخفیف ثبت نام در دوره جامع آموزش داستان نویسی آغاز شد. این فرصت را از دست ندهید.

زبان عشق (قسمت چهاردهم)

نویسنده: ندا بهمنی راد

برای مطالعه قسمت سیزدهم این داستان به لینک رو به رو مراجعه کنید: زبان عشق (قسمت سیزدهم)

نفس عمیقی کشیدم و با گفتن بسم الله در زدم . با صدای بفرمایید آقایی وارد کلاس شدم . مرد جوونی کنار تخته ایستاده بود . از وجناتش معلوم بود که استاده . همه جرعتمو ریختم توی صدام و گفتم : سلام ببخشید من دیر کردم راستش مشکلی برام پیش اومد !
_ علیک سلام ، چه مشکلی اونوقت ؟!
+ مشکل دیگه ! حالا اجازه هست بشینم ؟!
استاده با ابرو های بالا رفته گفت : بله بفرمایید ولی دیگه تکرار نشه !
چشمی زیر لب گفتم و نگاهی به کلاس انداختم ‌. روشنا به صندلی کناریش اشاره کرد و رفتم نشستم . همین که نشستم صدای پسری از پشت سرم اومد که گفت : استاد می بخشینا ولی مگه نگفتید هر کی دیر بیاد تا آخر کلاس جلوی در سرپا می‌ایسته ؟!
سرمو برگردوندم . با دیدنش حس کردم دوتا شاخ‌ رو سرم ظاهر شد . اون اینجا چیکار میکرد !؟
صدای وجی اومد که گفت : تو اینجا چیکار میکنی اونم واسه همین !
قانع شدم و چیزی نگفتم و به استاد گوش سپردم .
استاد_ بله ولی ایشون تازه اومدن ، قوانین کلاس رو نمیدونن !
پسره _ ما که قوانین کلاس رو میدونیم !
استاد _ شما اسمتون چی بود آقا ؟
پسره _ آراد راستاد
استاد _ من خودم میدونم چیکار کنم جناب راستاد !
آراد _ یعنی میخواید بگید شما بین دانشجوهاتون فرقی قائلید ؟!
استاد پوفی کشید و رو به من گفت : خودتونو معرفی کنید خانم .
+ آریانفر هستم ، مهرسا آریانفر
استاد _ طبق قانون کلاس من هر کی دیر بیاد باید تا آخر کلاس جلو در بایسته !
+ ولی آخه استاد …
_ ولی نداریم خانم زودتر بلند شید وقت کلاس رو نگیرید .
نگاهی به آراد انداختم که با لبخند رو مخی نگاهم میکرد . چشم غرهٔ خفنی بهش رفتم که نیششو بست . از جام بلند شدم و سمت در رفتم .

استاد هم مشغول تدریس شد اما من هیچ چی از حرفاش نمیفهمیدم و تا آخر نگاه برزخیم روی آراد بود . پسره ی غظمیت عقده ای آدم فروش . اون خواهرش آرام همیشه هوای همکلاسی هاشو داره ولی این چرا اینطوریه ، خدا داند ! دختر بابام نیستم اگه تلافی کارشو سرش درنیارم ! منو جلوی کلاس خیط میکنی ؟! نشونت میدم مهرسا کیه کج کلاه خان !
وجدان _ کج کلاه خان از کجا اومد ؟!
+ به تو ربطی نداره مفتشی مگه ؟!
وجدان _ مثل اینکه اصلا وقتش نیست !
+ نخیر نیست !
وجدان _ خب
صدای وجدانم خوابید و منم سعی کردم کمی هم که شده به حرفای استاد گوش کنم .
با خسته نباشید استاد سمت صندلیم رفتم و کوله ام برداشتم . رو به آراد با تشر گفتم : دلت خنک شد ؟! آرههههه ؟!
آراد کمی مکث کرد و بعد با خنده گفت : آره چه جورم !
+ رو یخ بخندی پسره عقده ای !
_ به من چه برو پاچه استادو بگیر قانونیه که اون گذاشته !
+ آره اون گذاشته ولی اگه عقده ای بازی تو نبود پای من دو ساعت اونجا خشک نمیشد !
_ آخی کوچولو پات درد گرفت ؟!
+ ببند باو‌
دوباره زیر لب گفتم : عقده ای !
مثل اینکه صدامو شنید . چون جلومو گرفت و با ابروهای به شدت به هم گره خورده و صدای خش داری گفت : دفعه ی آخرت باشه که به من میگی عقده ای ، فهمیدی ؟!
+ هستی منم میگم
_ تو بیخود میکنی !
+ خودت بیخود میکنی کثافت گمشو اونور !
بعدشم تنه ای بهش زدم و بدون اینکه اجازه حرف زدن بدم از کلاس بیرون اومدم .

برای مطالعه قسمت پانزدهم این داستان به لینک رو به رو مراجعه کنید: زبان عشق (قسمت پانزدهم)

 

* این داستان بدون هیچ ویرایش و تغییری و کاملا مطابق متن ارسال شده توسط نویسنده می باشد.

نویسنده: ندا بهمنی راد
تصویر وضعیت حق نشر:

وضعیت حق نشر:

حق نشر این نوشته برای داستان نویس نوجوان و نویسنده آن محفوظ است.

ارسال دیدگاه

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *