رویداد آنلاین و رایگان داستان نویسی و رعایت اصول نویسندگی - پنجشنبه ۱۹ بهمن ۱۴۰۲، ساعت ۲۰
برندگان مسابقه داستان نویسی یلدای ۱۴۰۲ مشخص شدند! هم‌اکنون می‌توانید آثار برندگان را مشاهده نمایید.

بیچارگان (ویکتور هوگو)

منتشر شده توسط:

یک شب طوفانی بود! کلبه محقر در کنار دریا تک و تنها مانده بود. داخل این کلبه با همه تاریکی نورانی و روشن بود. یک طرف تور ماهیگیری به دیوار  آویخته بودند و در طرف دیگر تختخوابی دیده می شد که در کنار آن، درون بستری روی تخته ها، پنج طفل کوچک خوابیده بودند. نور لرزان آتش سرخرنگ اجاق به سقف افتاده بود. مادر بچه ها که زن ماهیگیر بود سرش را به بستر آن ها تکیه داده بود و به آرامی دعا می خواند.

خیالات محزون و افکار وحشتناک، آرامش او را سلب کرده بود. کاملا تنها بود و با کمال دقت و اضطراب به هیاهوی بیرون گوش می داد و انتظار می کشید. ترس و وحشت روحش را می آزرد و قلبش را سخت می لرزاند. در بیرون، پشت پنجره کلبه، دریای خشمگین می غرید. طوفان همه چیز را در میان چنگال خود می فشرد. دریا فریاد می کشید و خود را با امواج سفید کف آلود به ساحل می کوفت. از صدای فریاد دریا اضطراب و وحشت و از ناله طوفان حزن و اندوه و گریه احساس می شد. صاحب این کلبه، ماهیگیری بود که آن روز هنگام غروب برای صید ماهی به دریا رفته و هنوز باز نگشته بود. ساعت های متمادی می گذشت که او با طوفان دست به گریبان بود و با امواج می جنگید از دورترین سال های طفولیت مجبور شده بود گردن به فرمان زندگی بگذارد و به شغل پر خطر ماهی گیری بپردازد. آنشب مدتها می گذشت که به این زندگی وحشتناک و سراسر زدو خورد و اضطراب عادت کرده بود. به این زندگی خو گرفته بود. در هوای بارانی، طوفانی، کولاک، برف، یخ بندان و در سخت ترین و منقلب ترین ساعات دریا باز برای صید می رفت! مثل اینکه برای او مرگ امری عادی و پیش پا افتاده شده بود. هیچ چیز برایش اهمیت نداشت. با خود می گفت:

«بچه ها نان لازم دارند! پس نمی شود از طوفان ترسید. باید رفت، با زندگانی و با امواج خروشان مبارزه کرد!»

همیشه با همین فکر، یکه و تنها در قایق خود می نشست و به میان طوفان و امواج دریای لایتناهی می رفت. چقدر جرات می خواهد؟ چقدر مهارت لازم است که انسان بتواند خود را به امواج دریا بسپارد و در عین حال با این امواج بجنگد. چه مشکل است که انسان بتواند با طوفان و دریای خروشان نبرد کند، برای اینکار یک عمر تجربه لازم است. بایستی بازوهای قوی داشت. هنگام طوفان، امواج مانند مارهای سمجی از اطراف قایق بالا می آیند و شاید از ترس و وحشت باد است که این امواج می نالند و کف سفید پس می دهند. «ژانی» زن ماهیگیر هنوز نخوابیده و بیدار بود. اگر هم میل داشت نمی توانست بخوابد. اضطراب و ناراحتی به او اجازه استراحت نمی داد. صداها و فریادهای این شب طولانی به گوش او می رسید و او را مجبور می کرد که به کمترین و کوچکترین آن ها گوش فرا دهد. گاه ناله شوم و خشک پرنده های دریایی به گوشش می رسید و این هیاهو شوهر او را در نظرش مجسم می کرد که روی قایق خود نشسته و میان امواج هولناک بالا و پایین می رود. ژانی سر خود را به بستر کودکانش تکیه داده و در حزن و سکوت عمیقی فرو رفته بود. با خود فکر می کرد: « زندگی با فقر و تنگدستی چقدر سخت است! دست به گریبان بودن با بی پولی و نداری چقدر دشوار است! تازه ما با تحمل تمام این مشقات و ناراحتی ها، فقط می توانیم نان جو بخوریم. همه اهل این خانه پابرهنه اند! باید تمام عمر را با محرومیت و ناکامی بگذرانند، مبارزه کنند، با فقر بجنگند؛ برای چه! آخر  برای چه ! چرا؟

طوفان شدت پیدا کرد؟ دریا می غرید و امواج هر لحظه مانند کوهی بر روی ساحل خراب می شد. گاه از اعماق مه دریایی، ستاره ای می درخشید. همانطور که جرقه، در کوره آهنگری و میان دودها بدرخشد و محو گردد این ستاره هم بزودی پنهان می شد. نیمه شب فرا رسیده بود حتما در آن لحظه خوشبختی ها، متمولین، پولدارها با خوشی و شادی مشغول عیش و نوش و رقص و پایکوبی بودند ولی در این ساعت ماهیگیر در چه حال بود؟

او بدبخت و بیچاره و رنگ پریده، شنل چرمی خود را به دوش کشیده و در تاریکی بی پایان درون قایق به انتظار  سرنوشت نشسته بود. مدام پیش می رفت و از ساحل خبری نبود. در نظر ژانی، زن بدبخت و منتظر ماهیگیر، تصاویر وحشتناک و مناظر زننده، یکی بدتر از دیگری مجسم می شد. قلب او از تاثر و اندوه منقلب بود و از چشمانش اشک فرو می ریخت و بی اختیار این جمله را با لب های لرزان و مرتعش تکرار می کرد:

«خداوندا!چه بسا ماهیگیران که در ته دریا خفته اند. همه آن ها در شبی نظیر امشب رفته و هرگز باز نگشته اند.» ژانی فانوس را برداشت. فکر کرد موقع آن رسیده که به استقبال شوهرش برود. با خود گفت:«آیا دریا هنوز  آرام نگرفته؟ شاید هوا روشن شده و طوفان از غضب خود کاسته باشد! بروم ببینم برج دیدبان روشن است یا نه؟

از کلبه خارج شد. به طلوع صبح خیلی مانده و مه غلیظ سراسر اقیانوس را پوشانده بود. دریا مثل گذشته و بلکه سخت تر می غرید و باران هم باریدن گرفته بود. ژانی با زحمت و مثل کورها پیش می رفت. یک مرتبه به کلبه تاریکی برخورد. این کلبه در تاریکی غرق شده بود نه چراغی در آن می سوخت و نه نوری از آن به چشم می خورد و باد با شدت از بام پر از سوراخ آن می گذشت و نعره می کشید؛ گویی می خواست یکباره کلبه را از جا بکند. ژانی لحظه ای ایستاد و فکر کرد «این کلبه همسایه ناخوش ماست. زن بدبخت در چنین شبی و در این غوغا تنهاست ! بروم ببینم آیا احتیاجی به کمک دارد؟ راستی فکر زندگی و بدبختی، او را بکلی از خاطر من برده بود. شوهرم دیروز می گفت: حال او خیلی بد است باید حتما او را ببینم.»

ژانی در را محکم کوفت ولی جواب نیامد! با خود گفت:«دلم به حالش می سوزد. او هم مثل ما فقیر است! نه، از ما هم فقیرتر است. بچه هایش بی کس و بی پدرند. حتما برای خوردن هم چیزی ندارند! تنها، بیچارگانند که دلشان به حال هم می سوزد.» ژانی در را کوفت و فریاد می کشید تا شاید کسی صدای او را بشنود و در بازکند ولی صدایش در غوغا و هیاهوی طوفان گم می شد و جوابی نمی رسید. ناگهان از فشار  ضربات او در کلبه خود بخود باز شد! ژانی بی اختیار قدم به درون گذاشت و کلبه تاریک را با نور فانوس خود روشن کرد ولی در قدم اول وحشت زده برجای خود خشک شد! زن همسایه در گوشه ای بی حرکت افتاده بود. پاهایش خمیده و دهانش نیمه باز بود. روح معذب او بدنش را ترک کرده و از تمام زندگانیش پس از یک عمر مبارزه با فقر و تنگدستی همین جسد سرد باقی مانده بود. پهلوی این جسد سرد دو کودک به خواب عمیقی رفته بودند. مادر هنگام خواب، روپوش پاره خود را به روی آن ها انداخته بود تا سردشان نشود.

یک لحظه بعد ژانی از آنجا بیرون آمد. با بازوهای لرزانش پتوئی را بهم پیچیده بود و به زحمت راه می رفت! چرا قلبش چنین با اضطراب می زد؟ چرا پاهایش می لرزید؟ چرا با ترس به اطراف می نگریست؟ هنگامی که به خانه رسید ساحل به آرامی از پشت مه بیرون می آمد. رنگ پریده و مضطرب روی صندلی پهلوی بستر نشست. هنوز در انتظار شوهرش بود. باز اضطراب و اندوه به او حمله کرد! چیزی نمانده بود قلبش از شدت اندوه و درد بایستد. از میان لبهایش کلمات مقطع و نا مفهومی بیرون می آمد. با خود می گفت:

«این چه کاری بود کردم؟ مگر شوهرم درد و غم کم داشت؟ او برای نان دادن من و پنج بچه ام اینهمه زحمت می کشد حالا اینها هم اضافه شدند! خدایا مثل اینکه شوهرم آمد،….. نه؛ قطعا خیال می کنم. اینطور به نظرم می آید. هیچکس نیست…. اصلا بد روزگاری شده! خود ما چیزی نداریم بخوریم. کار خوبی نکردم ولی چه می توانستم بکنم؟ حتما شوهرم مرا خواهد زد. من می دانم سزاوار کتکم…. مثل اینکه آمد! نه این صدای باد است! خدایا من چقدر احمقم؟ تمام شب با بی صبری منتظر او بودم حالا از آمدنش می ترسم!» ژانی خسته و کوفته سرش را به دست ها تکیه داد و به خواب ناراحتی فرو رفت.

دیگر صدای غرش دریا و ناله باد بگوش نمی رسید! ناگهان دست نیرومندی در کلبه را باز کرد. روشنایی کمرنگ و بشاش صبح از لای در به داخل کلبه تابید و همراه این روشنایی، مرد ماهیگیر به درون آمد و فریاد زد: آمدم!

ژانی بیدار شد و خوشحال از جا جست و به گردنش آویخت! لبان خود را به شنل زبر و خیس او چسباند و آن را بوسید. ماهیگیر او را در آغوش کشید و چشمانش نگریست! ژانی با صدای لرزانی گفت:

– عزیز من بالاخره آمدی! آیا سلامتی؟ شکاری به دست آوردی؟

ماهیگیر گفت:

– شکار نبود! پارو از دستم افتاد! تور پاره شد! چیزی به مرگم نمانده بود! چه باید کرد؟ بگو ببینم بچه ها سلامتند؟ چه هوای بدیست! نزدیک بود غرق شوم! چند بار به دهان مرگ افتادم! تو بی من چه کردی؟

ژانی گفت:

– منتظرت بودم! مدتی خیاطی کردم. نزدیک بود از ترس بمیرم. خیلی از تو نگران شدم. تمام شب دریا غرید. بچه ها خوبند. می دانی چه اتفاق بدی افتاده؟ من طرف صبح رفتم نزد همسایه خودمان، بدبخت دیشب مرد! بچه هایش تنها و بی سرپرست مانده اند. ژانی بیچاره در حالی که این حرف ها را می زد از اضطراب و ناراحتی رنگ برنگ می شد. نمی توانست کلماتش را مرتب کند. مثل اینکه کار بدی کرده باشد دوباره گفت:

– خیلی کوچولو هستند. دختر بزرگش تازه راه افتاده!

ماهیگیر به فکر فرو رفت و عاقبت گفت:

– بدبختها ! چه پیش آمد بدی! حتما از بین خواهند رفت! چه کسی تربیت آن ها را به عهده خواهد گرفت؟ تمام اهل ده فقیرند! خودشان هم چیزی ندارند بخورند. من با کمال میل این بچه ها را می پذیرم، اما خودما پنج طفل داریم….. چه باید کرد؟

ماهیگیر متفکر، کلاه خیس خود را به گوشه ای انداخت و دو مرتبه زیر  لب گفت:

«نه! فکر لازم نیست! ما پنج بچه داریم! آن ها هر دو تا هستند! خوب هفت تا خواهند شد! نمی توانیم بگذاریم مثل توله سگ بمیرند؛ آخر ما انسان هستیم!»

و آنوقت صدایش را بلندتر کرد و گفت:

– ژانی بدو آن ها را بیار! حتما خیلی ترسیده اند! مادرشان هنگام مرگ فکر کرده ما آن ها را تنها نخواهیم گذاشت. من آن ها را قبول می کنم! شاید خداوند به خاطر آن ها صید بهتری به ما مرحمت کند! بزرگ می شوند و ما را یاری می کنند.

ژانی در حالیکه جلوی بستر زانو زده بود و اشک خوشحالی از چشمانش فرو می ریخت پتو را کنار کشید و گفت:

– مدتیست اینجا هستند!

ارسال دیدگاه

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *

وضعیت حق نشر:

وضعیت حق نشر:

حق نشر این اثر برای مجله داستان نویس نوجوان محفوظ است.