
رفیق
سلام 💕ایندفعه میخوام براتون داستانی بگم از زندگی خودم یعنی از زندگی خودمو دوستام میدونید هر آدمی توی کل دنیا باید حداقلش یک دوست و
سلام 💕ایندفعه میخوام براتون داستانی بگم از زندگی خودم یعنی از زندگی خودمو دوستام میدونید هر آدمی توی کل دنیا باید حداقلش یک دوست و
صبح زود بیدار شدم و رفتم طبقه پایین میز صبحانه آماده بود خیلی دیر بیدار شده بودم!! همه صبحانه خورده بودند ♥ من هم صبحانه
می خواهم به آن سوی آفتاب بروم. جایی که به آن تعلق دارم. من این جهان را دوست خودم نمی بینم. این دنیا پر از
یکی بود یکی نبود دختری بود که توی یه روستای فقیر زندگی میکرد. ده ساله بود که پدرش مریض شد و دیگه نتونست مثل بقیه
من، محمد حسین امید داشتم حتی وقتی دوچرخه من را دزدیدند و باتری تبلتم خراب شد و دیگر هیچی نداشتم! امیدم را از دست ندادم!!
بنام خدا در جنگلی بزرگ پریچه های زیبایی زندگی میکردند و رهبری آنها را تاگوس بر عهده داشت! تاگوس آدمی دروغگو بود که به مردم
سوار هواپیما شدیم وقتی رسیدیم اتفاق عجیبی افتاد!! توی فرودگاه النا رو دیدم که منتظر من بود خیلی تعجب کردم پرسیدم: ـــ النا اینجا چکار
با سلام وقتی ادیسون به مدرسه میرفت بعد از چند روز معلم نامه ای به ادیسون داد و گفت: ـــاین نامه را به مادرت بده!!
سلام تاحالا چیزی راجب نویسنده زندگیتون شنیدید؟ منظورم خدا نیست! منظورم همون دختر یا پسری هست که نویسنده است و شب و روز داره زندگی
روزی در اتاقم بودم و مشغول بازی کردن با توپم شدم. یهو یه صدایی اومد:: لالالالالالا…… اولش فکر کردم خیالاتی شدم ولی دوباره همون صدا
حوصله ام سررفته میخوام تغییری ایجاد کنم!! شروع کردم مدل اتاقم را عوض کردن. جای میز تحریم را عوض کردم…. کمی! بعد گوشیم زنگ زد.
👇👇مقدمه 👇👇 سلام دوستان 👋 من اومدم تا برای شما یک رمان تعریف کنم و این پارت اول است . مطمئنم که همه شما انیمیشن
اولین باری بود که این کار از من سر میزد!! مادر بزرگم می گفت: ـــ زندگی خیلی بده باهاش کنار بیا تا باهات کنار بیاد!!
پسری بود که به دنبال رازهای زندگی بود و هر کس را که میدید از او میپرسید که رازهای زندگی چیست؟! و هر کس به
دلم برایش میسوخت! هر روز که به مدرسه میرفتم او را میدیدم که دقیقاً رو به روی مدرسه ما دستفروشی میکرد. آن روز هوا سرد
بسم الله الرحمن الرحیم میخواهم نامه ای برایت بنویسم خاله شهره جان!! نوزادی بودم که مرا به پرورشگاه سپردند و با شیرخشک بزرگ شدم .
در سپیده دم ۹ اوریل ۱۹۳۲ در شهر دوبلین، ناخواسته چشم به این جهان گشود با جنسیتی که خود در انتخابش نقشی نداشت، زمزمه های
آذر و آرش خیلی خوشحال بودند زیرا میخواستند به خانه مادربزرگ بروند. آذر مادربزرگ را خیلی دوست داشت چون او خیلی مهربان بود و همیشه
آدم فضاییها حمله کردند. روی سر هر کدام از آنها دو شاخ هست!! یکی زرد و یکی قرمز. آنها مردمان شهر را تبدیل به بردههای
یک روز مانده بود به روز پدر آذر و آرش برای آن روز نقشههایی داشتند تا پدر را غافل گیر کنند. آنها عمه و عمو
صبح زود مادر آمد و آذر را از خواب بیدار کرد آذر گفت: ـــ مادر الان خیلی زود است هنوز هم میخواهم بخوابم. مادر گفت:
باز هم به نیلوفر گفتهاند برود و خط کش را از خانم مدیر بگیرد! هر وقت زنگ ریاضی میشد میدانست که پسر همسایهشان هم جز
اسم من دریاست. پاییز امسال که برگها رنگی شود و دانه دانه خودشان را به تنِ لخت خیابان بسپارند، تازه سنِ من دو رقمی میشود
یادمه وقتی نه ساله بودم، با موهای فرفری و جثه نحیفم از وسط آدم بزرگها به زور خودم را به جلوی صف، کنار خیابان میرساندم
روزی شخصی که از مال دنیا بی نیاز بود، فقیری را دید که دستان پینه بستهاش درون سطل آشغال بود و درون آن به دنبال
هوا تاریک میشد باد تندی به سمت پنجره میوزید و پردهها را در آن شب نوازش میکرد. شمعها با وزش تند باد خاموش شدند. حالا
نمیدونم چندسال پیش بود…یادمه یه روز خیلی گرم تابستونی بود..تو خونه حوصلم سررفته بود..تصمیم گرفتم بزنم بیرون و یک دوری توی شهر بزنم..رفیقام هم توی شهر
ترس چیز عجیبیست! نه می شود با او روبه رو شد و بر آن غلبه کرد و نه می شود ساده از کنار او رد
روزی بود و روزگاری… در یکی از روزهای گرم تابستان بزی بود که آرزوی پرواز داشت اما هر چه سعی می کرد نمی توانست پرواز
هر کدام از ما انسان ها تفکرات و تخیلاتی داریم، که برای خودمان مهم ترین چیز است و گاهی وقت ها دست یافتنی و اما
یکی بود یکی نبود غیر از خدای مهربان هیچ کس نبود، در زمان های قدیم در روستایی خوش آب و هوا، با باغ های زیبا
بین چند دهه اَخیر، دهه شصت دهه ای بود که مردم نسل آن را نسل سوخته می خوانند! دهه سازندگی که پُر بود از کمبود
سلام خاله، اگرچه بابت اینکه من را در پرورشگاه رها کردی و رفتی، خیلی عصبانی هستم؛ اما این ماجرا به چهار سال پیش برمی گردد
یادم می آید، در سن شانزده سالگی که هر نوجوانی به دنبال تعامل بیشتر و عشق و حال با همسالانش است، من هرروز بیشتر در
روزی روزگاری یک رستوران کوچیکی در یک شهر کوچک وجود داشت… در آن رستوران دو تا روبات بود که یکیش یک دهن خیلی بزرگی داشت و
آرام قدم بر می داشت، با خود فکر می کرد که اگر روزی پدرش بمیرد چه کار باید بکند؟!! آیا در خانه ای کوچک برای همیشه
روزی بود و روزگاری بود … پادشاه جوانی بود که بچه ها را بسیار دوست می داشت. اما دلش نمی خواست ازدواج کند. روزی تصمیم
امروز می خوام از خاطرات یک ماه پیشم براتون بنویسم. شبِ انتخابات مجلس شورای اسلامی بود . من، حدود ساعت ده شب، جلوی تلویزیون پیگیر اوضاع تمدید
قلب از تخت پرید پایین… شُش که قبل از قلب اونجا بود که گفت: ـــــ ببین، به نظرت کار ما منطقی و درست بود ؟!
امروز هم او را دیدم که از پشت پنجره خانه نگاهش خیره به من بود، با لبخندی ملیح مانند روزهای دیگر، چه آن روزهای غم
چند روزی است که در این بیابان سرگردانیم!! گویا در این بیابان بی انتها گم شده ایم!! دیگر نه آبی برای خوردن داریم، نه غذایی
خیلی چیز ها باهم تفاوت دارن مثل شب و روز ، خوب و بد و……… اما تاحالا به تفاوت بین انسان ها و جانوران فکر
سلام من خیلی خجالتیم وقتی میریم مهمونی می ایستم تا پدر و مادرم بیان. اون موقع پشتشون قایم می شم و می رم داخل خونه!!
مرد آهسته آهسته قدم بر می داشت. صدا هوهوی باد شدیدی که می وزید او را می ترساند. اصلاً برای چه او به این جنگل
تا حالا آدم فضایی دیدی؟!! آدم فضایی که با دستای درازش راه میره با گوشاش می بینه و با چشماش حرف می زنه!! من که به
توجه! :این داستان ممکن است دارای محتوای خشن داشته باشد! کاری از رایان پاسلار… اتفاقات ناگوار مدرسه! روزی روزگاری طرف های روز ٢٢ بهمن ماه(فکر
رز داشت از مدرسه به خانه باز می گشت که دید روباه قرمز کوچک زیبایی دارد تند تند می دود. رز به طرف روباه رفت
جیم با استرس به هر طرف نگاه می کرد انگار منتظر معجزه ای بود دستانش را مشت کرده بود و لب خود را گونه ای
روزی مردی زحمت کش پس از سال ها جمع آوری پول توانست قنادی ای برای خود بر پا کند. در سالن این قنادی گل و
یکی از روزهای زمستان در جنگلی، با پدر و مادرم در کلبه کوچیکمون نشسته بودیم. کلبه خیلی سرد بود و من و مادرم از سرما
باز هم برای سفر به شمال داشتم چمدونم رو پر از لباس و کتاب و خرت و پرت میکردم که دیگه زیپ چمدون بسته نمیشد
با عرض احترام به تمام دستیار معلمان … زنگ آخر درس آمادگی دفاعی داشتیم. اون سال تازه این کتاب اومده بود به مدارس!!! معلم این درسمون یک
وقتی وسط مخمصه گیر افتادی، تنها کسی که بهت کمک می کنه خودتی!!! یا تو قالب شاید علمی اش، همون چیزی باشه که بهش میگن
تازه مدرسه تمام شده بود، داشتم با دوستم خوش و بش می کردم. هر کدوم از کارهایی که می خواستیم توی تعطیلات انجام بدیم می
نور آفتاب مثل هرروز روی صورتم پهن می شود و صورتم را با دستهای گرمش نوازش می کند. پتو را کنار زدم و به طرف روشویی
در آن هنگامه که آسمان خونین شد و زمین به لرزه درآمد، بادهای مرگ و اشباح درد خبر دیوانگی خدایان را با خود آوردند. خبر
هوا سردی قطب جنوبش را در یک شب تابستانی به رخ میکشد . کاپشنم تسلیم سرمای مهلک میشود و مرا در تار و پودش پناه
می گفت؛ مسئولین هشدار دادند که مراقب باشیم ویروس نگیریم!!! گفتم: _ چه ویروسی؟ گفت: _ همین که از چین اومده دیگه؛ میگن کشنده است!!!
می خوام براتون از دنیایی بگم که توش پر شده از آدمای متفاوت و عجیب که دنیای مجازی رو تشکیل دادند. اول از همه اون
روزی روزگاری یک درخت کهنسال سرو با درخت چناری شاد و خرم زندگی می کرد تا اینکه یک روز درخت چنار با ناراحتی گفت: ـــــ
ما در دنیا زندگی نمی کنیم زندگی ما سایه ای است که از بالای هفت آسمان بر دنیا می تابد و این تابش تا آخر
چرا بعضی وقت ها ذهن خلاقی برای خودمان درست می کنیم؟ آیا تا به حال فکر کرده اید؟!! ولی بعضی ها در ذهن خود گسترده
چله زمستان که میشود، وسوسه می شوم کاغذ دیواری را عوض کنم، کاغذ دیواری همان جا بی صدا می ماند، نوبتش سرآمده ولی به روی
چشمانم را میگشایم. لحاف گرم و نرم را کنار می زنم. نفس های سردش را حس می کنم. گویا پاییز کوله بارش را بسته و
داستان نویس نوجوان یک موسسه فرهنگی فعال در حوزه ادبیات و داستان نویسی کودکان و نوجوان است که فعالیت خود را از سال ۱۳۹۶ به صورت رسمی شروع کرده است.
هدف و رسالت ما در داستان نویس نوجوان، آشنایی نوجوانان و بزرگسالان با آثار و نوشتار یکدیگر و به نقد گذاشتن آثار توسط دیگر اعضا و همینطور کارشناسان با تجربه میباشد؛ در این امر مهم از اساتید دانشگاه و دبیران با تجربه ادبیات بهره برده میشود.