دستهبندی: داستان های ارسالی

وقتی شاعران زندانی می شوند
نویسنده: ریحانه بهادری جهرمی

روزی رهایی خواهم یافت، بخش ۱
نویسنده: سارینا صادقی

لیاقت مادری، حکم پدری
نویسنده: سید محمدعلی فاطمی اردستانی

شهر اِستِرِنجِر
ماجراهای شهر استرنجر قسمت ۱ «ساجاتو» همه چیز توی شهر اِسترنجر عجیب بود. آدم ها، اسم ها، حیوون ها، خونه ها، ماشین ها و هر

نقش آفرینانی که نمی دانند بازیگر اند
صبح که از خواب بیدار شدم؛ دستهایم را عقب کشیدم ، و با خمیازه روز من شروع شد. دست و صورتم را آبی زدم و

ماهی عروس
همه موجوداتی که در آن دریای آبی بزرگ و زیبا زندگی میکردند، به جشن عروسی دعوت شده بودند. وقتی ماهیها دور هم جمع شدند، به

نجات پیرمرد
کشاورزی در دهی (روستایی) زندگی می کرد. او یک چاه نیمه عمیقی داشت که با آن چاه محصولات خود را آبیاری میکرد. یک شب کشاورز

غول یخی
سرمای شدیدی زمین را در بر گرفته بود. دریاها کم کم به یخ های عظیمی تبدیل میشدن انگار عصر یخ بندان جدیدی در راه بود

شاپرک
اون چیه بچه ها! چه زیباست شاید چیز زیبایی اونجا باشه! بدون هیچ مکثی رفتند ولی نه اون رو دیدن نه برگشتن تا برای ما

وحشت آرامش بخش
پسر عموم خونه ای را خرید و اون را بازسازی کرد که در سال ۱۸۷۰ ساخته شده بود و از اوایل ۱۹۹۰ تا الان کسی

ملاقات با انسان ها
به نام خدا ماااااای گاد!! بالاخره رسیدم به کهکشان راه شیری. خب بزار ببینم کدوم سیاره بود؟؟؟ اها پیداش کردم سومین سیاره هستش و اسمش

زمستان سرد
درمیان جنگل بزرگی که با درختان سر به فلک کشیده وزیبا .یک سنجابی زندگی میکرد که همیشه به فکر آینده و زمستانی که از راه

کنج تنهایی
✨ به نام خدای دوستی ها ✨ نمیدانم چه اتفاقی افتاد….! اما به یک باره وقتی دقیق غرق تماشای محوطه شدم یکهو به خودم آمادم

بارش شهاب سنگ
بنام خدای بزرگ وقتی که شبا تو پشت بوم می شستم و به آسمون نگاه می کردم همش چشام دنبال یه شهاب سنگ بود که

شبهایی با مهتاب بزرگ
سلام. – سلام عزیزم. – وای …تو…تو میتونی حرف بزنی ؟ – وقتی میدونی اینقدر غافل گیر میشی پس چرا سلام میکنی؟ – اممممم…. –

ترس
سردرگمی حسی ست عجیب و دیوانه کننده، حسی که میشه گفت چند روزی میشه که من رو به خودش آلوده کرده ….. حدودای ساعت یازده

دوست خوب رزی
یک روز رزی از خواب بیدار شد به خاله نرگس صبح بخیر گفت. بعد اینکه مسواک زد، صبحانه اش را کامل خورد و تا خواست

امیدی که به زندگی بازگشت
هوای سرد زمستان تنم را می سوزاند. گویی از خشم این سرمای بی رحم آتش گرفته ام. از کودکی ام یادم می آید. قرار بود

بی پول
ـــ «میای بریم بیرون؟» ـــ «کجا؟» ـــ «نمی دونم، بریم یکم قدم بزنیم یه چیزی بخوریم، البته عصر الان نه» ـــ «باشه» خدا خدا می

چهار درس تاریکی
چهارتا! فقط چهارتا قائده لازمه که تورو به تاریکی به کشونه! اما اون چهارتا… سال ۱۶۲۲ُ، ۱۸ سپتامبر. فرانسه. نیمه شب. مزرعه مرچنها. ــ لعنت!

گذر از مه
۱۱دسامبر سال ۲۰۰۶ سه شنبه , ساعت ۸:۳۰ بامداد . چند دقیقه بود که بیدار شده بود و روی تخت نشسته بود. سرو صدای همیشگی
اسباب بازی
به اسباب بازی در دستش خیره شده بود. چیزهای زیادی در ذهنش رژه میرفت. با همان افکار بچگانهاش از خودش پرسید: ــ آیا روزی شبیه

پسری با ماه گرفتگی
تنور را روشن کرد. در حالی که مشغول پختن نان بود، صدایی شنید. پیرمردی سبز پوش که لبخند میزد به او سلام کرد و گفت:

پالتوی سپید
هو العشق پالتوی سپید (۱)توفان توفان هنوز بر پا بود. در هوایی به این سردی، چگونه میتوان با یک پالتوی سپیدِ ساده دوام آورد؟ ولی

سین تنبل
یک ساعت و نیم مانده به عید، آقای آینه سر سفره هفت سین، سینها را شمرد و دید که یک سین در سفره نیست. فکر

مکسی و من ۶
معلوم نبود مکسی کجاست! آره واقعاً تقصیر من بود نباید آنقدر سرزنشش میکردم کارم اشتباه بود و باعث شد مکسی بره! در همین فکرا بودم

آخر دنیا با مردگان متحرک بخش اول
شبکه خبرBBCساعت۱۸:۴۵ نیویورک دکتر کلاوس: ـــ ما ماده ای رو کشف کردیم که ضد ویروس و مقاوم در برابر زخم هاست!! این داروی معجزه آسا

بدکردی
روایت دختری که در کودکی عاشق میشود اما کسی حرفش را باور نمیکند!! سختی هایی میکشد که انسان های بزرگ دردشان برایشان سخت است. دردی

وصیت ماه نشین ۳
ـــ می گما هنوز خیلی مونده تا برسیم یه روز، بعد از اینکه این طلسمو شکوندیم بیا بازم بیاییم اینجا!! اینجا که جاذبه نداره ما

من (فکر و خیال)
مغز چیز عجیبیست!! یهو کلی فکر داخلش انباشته میشود و همزمان هزار فکر و خیال فکر و خیال های متفاوت از آینده، درس، مشق، زندگی

کافه دلربا
بعد از آن اتفاق وحشناک دیگر رز سابق نشد!! هربار خواست از نو بسازد زمین خورد و دیگر مثل قبل حوالی آن پاتوق همیشگی یافت

حس جنون
ـــ در تخیلاتت غرق شده ای! تو مجنونی! ـــ باشد! من مجنونم! دیوانه ام! گمراهم…! تو که عاقلی، چرا پری آتشینی که در بالاترین نقطه

مادر
مادر در ستایش دنیای پر مهرت ترانه ای از اخلاص خواهم سرود گلدسته ای از مهر بر گردنت خواهم آویخت. شکوه و عشق را در

دختر تنها
هورا ااااااا خودشه همینه همینه بالاخره میتونم شرکت کنم توی مسابقه شرکت کنم همینه………….. ـــ سلام النا ببین من میتونم برم مسابقه! النا : ـــ

بیست و هفت – قسمت سوم
قسمت سوم فصل 1 – بی اختیار شدم! زیر پتوی سفید جمع می شدم و تمام افکار منفی ذهنم را انکار می کردم. مرگ؟ فکر

جیم گیمر ۱
فصل اول،قسمت اول،خواب عمیق… ـــ هی گل ! جیم شرطو باختی! ـــ ریکی دیگه حوصله بازی ندارم میرم به خونه فردا می بینمت ! از

اتوبوس، مرگ، خنده
خب داستانم از اون جایی شروع میشه که باید برم از کتابخونه به خونمون راستی من ……… __________________________ خب خسته بودم و میخواستم به خانه

دومین ملت عشق
اوه، باورت می شود؟ یک کتاب محشر پیدا کرده بودم! هنوز نخوانده بودمش، ولی آنقدر تعریفش را شنیده بودم که حاضر بودم برای خواندش کلی

در جست و جوی گنج (شبی پر از وهم)
ـــ پیش به سوی ماجراجویی، پیش به سوی گنج و پیش به سوی جزیره پانِستِرا. ـــ بس کن لوسی، داری کلافم می کنی!! ـــ اصلاً

قصه های سربازی ۱
یک، دو، سه، چهار. مثل همیشه صبح زود، آخه این چه زندگیه؟!! غلط کردم اومدم سربازی آخه اونم کجا؟!! طرفای کردستان. راستی یادم رفته بود

وصیت ماه نشین ۲
ـــ باشه مرسی، سلام من یک نینجا ام! درست همون نینجایی ای که دلم می خواست برم روی یکی از سیب های مدرستون تا به

بیست و هفت – قسمت دوم
قسمت دوم فصل 1 – لعنت بر آتش دزد! آتش دزد آخرین کتابی بود که خواندم. داستان عجیب و نسبتاً احمقانه اش وادارم کرد تا

جوجه کوچولو
به نام خدا جوجه کوچولو🐣🐣 در روزگارانی پیش،باغی سرسبز وجود داشت.🍃 مردی پیر اما سرحال آن باغ را نگهبانی میداد که در آن کلبه کوچکی

مکسی و من ۵
مکسی گفت: ـــ نکن! ماه رو کوچیک نکن!! آرش من فقط اینکه از نزدیک دیدمش برام کافیه!! گفتم: ــــ یعنی چی تو اصلاً میفهمی داری

مادر
اونی که هواتو داره اونی که مواظبته اونی که محرم رازته اونی که برات قصه میخونه اونی که شب تا صبح مواظبته اون کیه؟؟؟؟؟؟؟؟ اون

درآنسوی؛ باورنکردنی!!!؟؟؟ روح دزد و آدم کش
درست جایی که فکرش رو هم نمی تونی بکنی چه جوری پیدایش شد؟! چجوری من رو دید؟! چجوری در آنجا ظاهر شد؟! آیا به کسی

وصیت ماه نشین ۱
سلام وای بالاخره بدترین روز زندگیم رسید باید به این داستان قدیمی عمل کنم! اون آخرین به جامانده ماه نشین بود که روی ماه زندگی

بیست و هفت – قسمت اول
قسمت اول فصل ۱ – خواب، قانون نانوشته زمین سرد و خشک میزبان دانه های کوچک برفی بود. پنج روز هفته مسیر کوتاه خانه تا

خواب بد
از خواب پریدم!! وای عجب خوابی دیدم! ترسیده بودم، رفتم سمت آشپزخونه مامان گفت: ـــ صبح بخیر عزیزم حالت خوبه؟ درحالی که پارچ آب رو

مکسی و من ۴
بالاخره روز سفر به کره ماه فرا رسید: میخواستیم بریم کره ماه! میترسیدم آخه کار سخت و ترسناکی بود! اصلاً فکرشو نمیکردم که یک روز

شاهزاده مرگ پارت۲
و بعد شاهزاده کیانگ به شهر وانگان (شهر بدون وجود خارجی) رسید!! هیچ اتفاقی برای تسعو و هیسومی نیفتاده بود او با عصبانبت می خواست

ساعت مطالعه
تصمیم گرفتم بروم سراغ درس و مشقم. کتاب تاریخ را آوردم و با هزاران درود به آش کشک خاله که در هر صورت مسئولیتش با

ماجرا های پروفسور هادون ۳
آنچه گذشت: پروفسور هادون که در کوه البروس در کشور روسیه دارای یک آزمایشگاه است و تک و تنها در آنجا زندگی میکند هنگام خوردن

مکسی و من ۳
خب ببین مکسی من الان میرم دبیرستان و درس میخونم. دو ماه دیگه درسا تموم میشه و تابستون میرسه بعد میریم دنبال ماه خوبه؟ مکسی

باب اسفنجی به سبک من ۲
باب اسفنجی توی رستوران نشسته بود که یهو یک مشتری اومد و گفت: ـــ سلام من یه همبرگر میخوام. باب اسفنجی گفت: ـــ باشه بشینید

در جست و جوی گنج (به سوی جزیره)
ـــ فکر کنم پیداش کردم، آره همینجاست، جزیره پانِستِرا. توی کتاب قدیمی هم، همینو نوشته. ـــ مطمئنی اَلِکس؟ ـــ آره عمو. ـــ بذار ببینم، آره

قلب آهنی ۱
صدای قیچ قیچ در به آرومی شنیده شد، چشمام سوخته بود و نمیتونستم درست جایی رو ببینم!! سعی کردم شخصی که از در وارد شد

محله ممنوعه ۳
ـــ تندتر برو سرباز! پا تو تا ته بزار روی گاز دیگه! ناسلامتی بنز سوار شدی نگران چی هستی؟!! ـــ چشم قربان. ( قربان =

شاهزاده مرگ پارت ۱
زندگی جوری که به خواهی پیش نمیرود چه جوری تب و تابش را کنترل کنیم!! فرار کردن از دست آدمهایی که به خاطر دلایلی مرگت

جنگل دردسر ساز ۱
جنگلی کنار جاده بود که هیچ کس جرأت نمیکرد وارد جنگل بشه!!! دوستی داشتم که نیکا نام داشت و خیلی پایه بود. راستی اسم منم

پیراهن سفید
وقتی که تابستان بود و هوا گرم می شد پیراهن سفید آستین بلند میپوشید. صورت تو پری داشت. زمانی که حرف میزد صدایش را بر

محله ممنوعه ٢
– تق تق! … تق تق! – کیه این وقت صبح! – سلام خانم هاجسون. – سلام پیتر … اومدی دنبال جوزف! – بـَ …

محله ممنوعه ۱
” تمامی اسامی و مکان ها ساخته ی ذهن نویسنده است و می تواند واقعی یا غیر واقعی باشد.” سال ٢٠١٥ – لندن ماجرای عجیبی

پسر موفق
روزی بود روزگاری بود. پدری بود به نام احمد. این پدر روزی به پسر خود گفت: پسرم من یک خواسته از تو دارم. پسر گفت:

آدم فضایی
درست موقعی بود که مادرم من را صدا زد و گفت که پسرم مسواکت را بزن و بخواب و بعد از مسواک زدن به اتاقم

گمشدگان یک معمای واقعی
همیشه برای تعطیلات عادت دارم به کوهستان برم. از طبیعت بسیار لذت می برم. از درختان، آبشار ها، صخره ها و هر چیزی که در

یک رویای ساده
نمیدانم نامش را چی بگذارم، رویا یا واقعیت، گذشته یا آینده، شاید تنها ردی از یک خاطره فراموش شده باشد اما هر چه که هست

باب اسفنجی به سبک من
ـــ یک سوال تا حالا شده که یک فیلم یا سریال و یا یک کتاب بخونید و دوست نداشته باشید پایان داستان اونطوری که نویسنده

مکسی و من ۲
به یکی از پارک های نزدیک خونه ام رفتیم. به مکسی گفتم: ـــ خب مکسی الان باید چکار کنیم چطور اون دوستت کرم خاکی رو

ترسی نداشت که
صدای باندها آسمان تیره شب را میلرزاند. میکروفن را به لبم رساندم و گفتم صدای دستاتونو نمیشنوم!! حدود پانصد نفر همزمان تشویق هایشان را شدیدتر

تکرار
آخرین حرف هایش را نشنیدم؛ قبل از اینکه چشم هایش را برای همیشه ببندد. فقط نگاهش کردم. نه اشکی، نه آهی…. . جایی خوانده بودم،

ماجراهای پروفسور هادون ۲
زینگ زینگ! زینگ! ای وای صبح شده ! روی دکمه ساعت کلیک میکنم و خاموش میشود! از روی تخت خواب بلند میشوم عینکم را بر

مکسی و من
خوابم می آمد اما چون امتحان داشتم تا صبح باید درس میخواندم اما نمیدانم چه شد که خوابم گرفت صبح با کلی استرس بیدار شدم

آی کیو
تلفن همراهم را جواب دادم. مادرم بود. گفت: ـــ تو رو خدا یه امروز و سعی کنید آبرو داری کنید!! قول میدم جبران کنم همه

حواسمون به هم باشه
تو این روز ها که کرونا اومده خیلی چیز ها عوض شده!!! پشت گوشی با ایموجی احساسات خودمون رو نشون میدیم و بزرگترین دروغمون شده

ماجراهای پروفسور هادون ۱
سلام ! اسم من مارک است! مارک هادون! من پروفسور هستم! نه!نه! فکر نکن من مثل اون پیرمرد های کسل کننده هستم! من با تمام

پاریس ۴
با النا به حیاط رفتیم. حیاط پر از گل های رز و درخت بود. النا گفت: ـــ وااای دختر چقدر قشنگند!! راستی اون همستر اونجا

صف نانوایی
فکر میکردم اگر داخل موهای انبوه فرفریش گم شوم پیدا خواهم شد؟!! لابد از آن پایین آسمان برایم فر میشد یعنی آسمان را فرفری میدیدم!!!

دیدار با بیگانگان
مقدمه داستان: در این سیاره آبی رنگ، که زندگی همه ما انسان ها در آن جریان دارد، هر روز اتفاقات عجیب و غریبی می افتد؛